كتاب " در بند كردن رنگین كمان " منتخبی از شعرهای خانم غاده السمان شاعر سوری و یكی از شاعران مطرح و تاثیر گذار عرب است. او شاعری بزرگ و داستان نویسی پر آوازه در جهان عرب است كه در این چند دهه ی اخیر شعرهای او تاثیر بسزایی بر ادبیات عرب گذاشته است . این كتاب و چند كتاب دیگر او به قلم آقای عبدالحسین فرزاد ترجمه و از سوی نشر چشمه سال هاست كه روانه ی بازار شده است.
ادامه مطلب...
اصول داستان نویسی
نوشته ریموند کارور
ترجمه شقایق قندهاری
از زمان چخوف تا جیمز جویس، داستان کوتاه معرف رمان و داستان مدرن بود و آن را تشریح و مشخص می کرد. پس از آن بود که داستان کوتاه به صورت یک گونه ادبی توسط نویسندگان آمریکایی تعریف و مشخص شد. در این مقاله یکی از برجسته ترین نویسندگان آمریکا دلایل گرایش خود را به داستان کوتاه، در مقایسه با رمان بازگومی کند.
در اواسط دهه 1960 بود که متوجه شدم به راحتی نمی توانم حواس خود را روی آثار داستانی بلند متمرکز کنم. تا مدتی علاوه بر اینکه در خواندن آثار روایی بلند مشکل داشتم، در خلق و نگارش چنین آثاری نیز همین دشواری را تجربه کردم. میزان تمرکز و توجه ام از لحاظ مدت زمانی کاهش یافته بود؛ به طوری که من دیگر صبر و شکیبایی لازم برای نگارش رمان را در خودم نمی دیدم. قضیه پیچیده ای است که در این جا صحبت درباره اش
به شدت خسته کننده خواهد بود. با این حال می دانم دلیل اینکه امروزه به وفور شعر می سرایم و داستان کوتاه می نویسم، به همین موضوع برمی گردد. امکان دارد مدام تغییر حالت بدهید، اما معطل نمانید و کاری انجام دهید. در مورد شخص من شاید به این خاطر بود که آن موقع با اینکه هنوز سی ساله نشده بودم، تمام انگیزه های جدی و بزرگم را از دست داده بودم. اگر هم چنین بود، به گمانم برای من که اتفاق خوبی بود. نویسنده ای که قدری شانس و انگیزه داشته باشد، می تواند در کارش خوب پیش برود. انگیزه بیش از حد و بد شانسی، یا حتی نداشتن شانس به کل، می تواند کشنده باشد. برای داستان نویسی استعداد نیز لازم است.
برخی از نویسندگان خیلی مستعد هستند؛ من نویسنده ای را نمی شناسم که بی استعداد باشد. با این حال برخورداری از زاویه دیدی خاص و منحصر به فرد و در عین حال دقیق برای نگریستن و دیدن هر چیز و نیز یافتن بافت و ساختار مناسب برای بیان همان نوع نگرش خاص، مقوله و موضوع دیگری است. به گفته "جان ایروینگ" "جهان در نگاه گارپ" جهانی فوق العاده شگفت انگیز است. در نگاه کسان دیگری چون " فلانری اوکانر" ، "ویلیام فاکنر" و "ارنست همینگوی" جهان طور دیگری است. هر نویسنده ای مانند "چیور"، "آپدایک"، "سینگر"، "استانلی"، "آن بیتی"، "سینتیا اوزیک"، "دونالد بارتلمی"، "ماری رابیسون"، "بری هانا" و...هریک بنا به نوع دیدگاه و طرز تلقی خود جهانی را خلق می کند.
این مقوله در خصوص سبک و نثر نیز تا حد زیادی وضعیت مشابهی دارد، گرچه فقط به سبک محدود نمی شود. نویسنده در هر آنچه که می نویسد، به طور خاص و مشخص امضا یا به عبارتی نشانه منحصر به فردی از خود به جای می گذارد. جهان خلق شده از آن اوست و نه هیچ شخص دیگری. و به این صورت می توان نویسنده ای را از نویسنده ای دیگر باز شناخت؛ که این امر ربطی به استعداد ندارد. همه استعدادهای فراوانی دارند. اما نویسنده ای که به طرز منحصر به فرد و خاصی به امور و رویدادها می نگرد، و به علاوه به این طرز تلقی و بینش بیان هنری خاصی می بخشد، همان نویسنده ای است که دست کم می تواند تا مدتی در این عرصه حضور داشته باشد.
"ایساک دینسن" گفته بود که هر روز مقدار اندکی می نویسد؛ بدون امید و بدون ناامیدی و سر خوردگی. روزی همین نکته را بر روی کارتی خواهم نوشت و آن را بر روی دیوار کنار میز تحریرم می چسبانم. هم اکنون نیز تعدادی از همین کارتها روی دیوار دارم. " یگانه اصل اخلاقی نویسندگی بیان بسیار دقیق مطلب است." از "ازرا پاند". البته تمام حرف این نیست، اما اگر نویسنده ای در بیان مطلب خود دقیق باشد و از این امتیاز برخوردار، لااقل در مسیر درست قرار گرفته است.
کارتی دارم که بخشی از یکی از داستانهای چخوف را رویش نوشتهام؛
" ... و ناگهان همه چیز برایش روشن شد." این واژگان برای من سرشار از شگفتی، امکان و احتمال هستند. من شیفته بیان گویا و ساده آن هستم و از اشاره ضمنی اش به امر مکاشفه لذت می برم. به علاوه اسرارآمیز نیز هست. تا پیش از آن چه چیزی مبهم و نامشخص بوده است؟ و چگونه است که هم اکنون همه چیز دارد مشخص می شود؟ چه اتفاقی افتاده است؟ به خصوص، اکنون چه رخ داده است؟ در اثر چنین آگاهی ناگهانی و غیر منتظرهای مسایلی پیش می آید. من خودم به ناگهان دچار احساس آسودگی خاطر؛ انتظار و حتی پیش بینی می شوم.
یک بار شنیدم "جفری وولف"، نویسنده، به عده ای دانشجوی نویسندگی گفت:" از هیچ ترفند پیش پا افتاده ای استفاده نکنید." این را نیز باید بر روی کارتی نوشت. من آن را تا اندازه ای اصلاح می کنم و می گویم: " هیچ ترفندی به کار نبرید." من از ترفند بیزارم. من به محض مشاهده کوچکترین نشانه ای از ترفند یا هرگونه حقه و شگرد در اثری داستانی بلافاصله به دنبال پوشش استتاری آن می گردم. شگردها همیشه و به هر صورت کسل کننده هستند و من خودم زود حوصله ام سر می رود و کسل می شوم که البته باز هم شاید به خاطر تمرکز حواس اندک من باشد. اما نوشته هایی که به ظاهر بسیار ساختگی، تصنعی یا لوس و مسخره به نظر می آید، موجب خواب آلودگی ام می شود. نویسندگان برای عرضه و فروش اثر خود لزوما به شگرد و ترفند نیاز ندارند تا برجسته ترین افراد این حیطه باشند. گاهی اوقات نویسنده ای باید بتواند با پذیرش خطر اینکه امکان دارد ابله جلوه کند، می باید فقط به یک چیز زل بزند و با معطوف شدن بر روی آن ، غروب خورشید یا حتی لنگه کفشی کهنه، با حیرت و شگفت زدگی مات و مبهوت آن شود.
چند ماه پیش "جان بارت" در نشریه New York Times Book Review گفت که ده سال قبل بیشتر شاگردان او در سمینار داستان نویسی به " نوآوری صوری و رسمی" علاقه مند بودند؛ که این امر دیگر در عمل مصداق ندارد. او از این نگران است که در دهه 1980 نویسندگان بخواهند رمانهای لوس و بیمزه ای در خصوص مامان و باباها بنویسند. او نگران زوال و نابودی تجربه گرایی است؛ آن هم توام با آزاد اندیشی. چنانچه ببینم دور و برم بحث های غم انگیزی درباره "نو آوری صوری و رسمی" در جریان است، کلافه و عصبی می شوم. اغلب اوقات " تجربه گرایی" به مفهوم داشتن مجوزی برای سهل انگاری، بلاهت یا حتی تقلید در نویسندگی است. آنچه به مراتب ناگوارتر است، اینکه چنین به اصطلاح نوآوری مجوزی می شود برای سنگدل ساختن و از خود بیگانگی خواننده. بیشتر وقت ها این دست نوشته ها هیچ گونه خبر جدیدی درباره وضعیت جهان به ما نمی دهد؛ و در نهایت منظره ای را توصیف می کند. توصیف این منظره به چند تپه شنی، شمار اندکی مارمولک در این طرف و آن طرف محدود می شود، اما خبری از بشر و آدم نیست؛ جایی که هیچ بنی بشری در آن سکونت ندارد و تنها مورد علاقه و توجه شمار بسیار اندکی از دانشمندان متخصص است.
بخشی از کتاب انواع ادبی
دکتر سیروس شمیسا
ارسطو یکی از انواع مهم ادبی را اربیات دراماتیک یا نمایشی دانسته است . دراما در
یونانی به معنای کار یا عملی است که واقع می شود . پس در اصل هنری است که روی
صحنه می آید . ادب دراماتیک یا نمایشی در یونان با ستان و روم رواج بسیار داشت . در
میدان های شهر نمایش نامه اجرا می کردند و مردم به دور بازیگزان حلقه می زدند . برخی
از نمایشنامه ها جنبه ی سیاسی و اجتماعی و ملی داشت و باعث حرکت هایی ر میان مردم
میشد . در ایران پیش از اسلام هم ظاهرا نمایشنامه وجود داشت و گفته اند که در دربار
سلوکیان و شاید پارتیان هم گاهی نمایشنامه های یونانی اجرا میشده است . اما در ایران
پس از اسلام نمایشنامه نداشته ایم مگر این که تعزیه را در قرون اخیر نوعی نمایشنامه
محسوب کنیم ؛ نمایشنامه یی که سناریوی آن را مردم از پیش می دانستند . و یا نقالی و
شبیه خوانی و امثال این ها را در حکم نمایشنامه بگیریم .
به هر حال ، ما به جای دراما ، فقط سناریوی نمایشنامه یعنی داستان آن را داشته ایم . در
ادب فرنگی به نمایشنامه یی که فقط خواندن است نه اجرا کردن ،
Closet Drama نمایشنامه ی دربسته می گویند . اما سناریوهای ما به این قصد هم
نوشته نمی شد ؛ زیرا اصولاً مفهوم نمایش در اذهان قدما وجود نداشت .
در یونان و در ادب قدیم اروپا ، نمایشنامه ها بیشتر منظوم بود چنان که ادب داستانی ما هم
در قدیم بیشتر منظوم بوده است . از قرن هجدهم به بعد در فرانسه درام های منثور ، با نثر
ساده به وجود آمد . و در آن ها به جای مسائلی که معمولاً درتراژدی و کمدی معمول بود ،
به مسائل معمولی زندگی می پرداختند و می توانگفت که تراژدی و کمدی را با هم مخلوط
کردند . و این نوع درام بود که در اواخرقرن 19 به درام های رئالیستی منجر شد . ارسطو
ادب دراماتیک را به دو نوع تراژدی و کمدی تقسیم کرده است و ما هم اگرجنبه ی نمایشی
و اجرا را در نظر نگیریم می توانیم در ادبیات داستانی خود دو نوع تراژدی و کمدی را
مشخص کنیم . فن درام و نمایشنامه نویسی ، در قرن اخیر ، به تقلید از اروپائیان در ایران
معمول شد . در اینجا ذکر این نکته بی فایده نیست ، که آنچه در ایران درام گفته می شود و
متضمن صحنه های خیالی و رمانتیک و احساساتی است ، در ادب فرنگی ملودرام نام دارد
نه دارم . درام ، در اکثر تمدن های قدیم وجود داشته و جزو مراسم مذهبی محسوب
می شده است ، زیرا در آن ها از تجلیل خدایان و مردگان و کیفیت گناهان و امثال این
موضوعات سخن می رفته است . مثلاً سابقه ی درام در مصر به حدود چهار هزار سال قبل از
میلاد می رسد و معروف ترین درام ها در آنجا تعزیه ی اوزیریس بود . اوزیریس بعد ها با
خدای یونانیان دیونوسوس یکی شد و درام کهن غرب مبتنی بر مراسم تجلیل از او بود .
رقص و آواز های درام را هم باید قسمتی از همان مراسم کهن مذهبی به حساب آورد . در
اروپای قرون وسطی ، کلیسا بر اثر علاقه ی مفرط مردم به تئاتر ، درام مذهبی را به وجود
آورد که در آن زندگی مسیح و قدسیان به صحنه می آمد . در اروپای عصر رنسانس ، درام
قدیم یونان و روم دوباره کشف شد . اما در درام قدیم یونان و روم انسان بازیچه ی
سرنوشت است حال آنکه در نمایشنامه های عصر رنسانس ،اومانیسم حاکم بود .
تراژدی یا غمنامه
تراژدی ، نمایش اعمال مهم و جدی است که در مجموع به ضرر قهرمان اصلی تمام
می شوند ؛ یعنی هسته ی داستانی (Plot) جدی به فاجعه (Catastrophe) منتهی می
شود . این فاجعه معمولاً مرگ جانگداز قهرمان تراژدی است . مرگی که البته اتفاقی نیست
بلکه نتیجه ی منطقی و مستقیم حوادث و سیر داستان است . ارسطو در فن شعر در تعریف
تراژدی می نویسد : " تراژدی تقلید و محاکات است از کار و کرداری شگرف و تمام
{درازی} و اندازه ای معلوم ومعین ، به وسیله ی کلامی به انواع زینت ها آراسته (1) ...و
این تقلید و محاکات به وسیله ی کردار اشخاص تمام می گردد نه این که به واسطه ی نقل
روایت انجام پذیرد (2) . و شفقت و هراس (3) را بر انگیزد تا سبب تطهیر و تزکیه ی نفس
انسان از این عواطف و انفعالات گردد " (4) .تطهیر و تزکیه ، ترجمه ی واژه ی یونانی
کاتارسیس Catharsis است که از اصطلاحات مشهور نقد ادبی است و در زبان های
اروپایی به Purgationو Purificationترجمه شده است . کاتارسیس را می توان
" سبک شدگی " هم ترجمه کرد ، زیرا غرض از آن این است که بیننده بعد از دیدن
تراژدی از این که خود دچار چنان سرنوشت فجیعی نشده است احساس سبکی می کند .
در تراژدی ، معمولاً قهرمان می میرد و این مرگ دلخراش باعث کاتارسیس می شود .
ارسطو می گوید قهرمان تراژدی در ما هم حس شفقت را بیدار می کند و هم حس وحشت
و هراس را . او نه خوب است و نه بد ، مخلوطی از هر دو است ، اما اگر از ما بهتر باشد ، اثر
تراژدی بیشتر است . قهرمان بر اثر بخت برگشتگی Reversal یا بازی سرنوشت ناگاه
از اوج سعادت به ورطه ی شقاوت فرو می افتد . تغییر سرنوشت نتیجه ی فعل خطایی است
که از قهرمان سرزده است . به قول محققان غربی او بر اثر نقطه ی ضعفی که دارد مرتکب
اشتباه می شود . به این نقطه ی ضعف در یونان ، همرتیه Hamartia گویند که
درانگلیسی به Tragic Flaw یعنی نقطه ی ضعف تراژیک ترجمه شده است . یکی از
رایج ترین انواع نقطه ی ضعف (5) در تراژدی های یونانی ، هوبریس Hubris به معنی
غرور است . از خود راضی بودن و اعتماد به نفس بیش از حد که باعث می شود قهرمان
تراژدی به نداها و اخطارها و علایم درونی و قلبی و آسمانی توجه نکند و از قوانین اخلاقی
منحرف شود و از این دیدگاه شاید بتوان گفت که این نقطه ی ضعف اخلاقی هم در رستم
است (داستان رستم و سهراب ) و هم در اسفندیار (داستان رستم و اسفندیار ) . رستم به
آن ندای قلبی که به او می گوید سهراب فرزند توست التفاتی نمی کند بلکه با توجیهات
عقلی مبنی بر این که سهراب من هنوز کودکی بیش نیست آن ندای آسمانی را واپس می
زند . امااین که ارسطو از ترس و شفقت تراژیک سخن می گوید از این جاست که قهرمان
تراژدی آن قدر بد نیست که دچار چنان سرنوشت رقت آوری شود ، بلکه اصلاً بد نیست و
حتی خوب است . آری تراژدی ، نمایش و محاکات اعمال بزرگ و انسانی است ، پس در ما
حس شفقتی نسبت به او پیدا می شود ، زیرا قهرمان بیش از گناه و خطایی که کرده است
عقوبت می شود ، اما از آنجا که ما در وجود جایز الخطای خود نیز در اوضاع و احوالی مشابه
،احتمال اشتباهی مشابه با اشتباه قهرمان حماسه میدهیم دچار ترس و وحشت می گردیم .
نکند ما نیز وقتی دچار بلیّه یی شویم ؟ آه ، خدا نکند ! احساس شفقت و هراس در مرحله
یی پیش می آید که حوادث تراژدی خردک خردک به سوی فاجعه پیش می روند و
برگشت بخت و معکوس شدن وضع را از سعادت و خوشی به بدبختی و شقاوت ، کاملاً
مشاهده می کنیم . آری به قول شوپنهاور تراژدی نمایش یک شوربختی بزرگ است .
این مباحثی که ارسطو مطرح کرده است ، در آثار تراژدی نویسان بزرگ یونان از قبیل
آخیلوس یا آشیل Aeschylus (که در تراژدی نفر دومی را نیز وارد کرد) و سوفکلس
که در تراژدی نفر سوم را وارد کرد) و ائوریپیدس یا اوریپیددیده می شود و در تراژدی
های ما هم کم و بیش هست ، چنان که بخت برگشتگی و اشتباه را هم در رستم و سهراب
می توان دید و هم در رستم و اسفندیار .
البته تراژدی های ما هر چند که قابلیت آن را دارند تا بر صحنه اجرا شوند ، اما اساساً برای
این هدف نوشته نشده اند . تراژدی های نویسنده ی رومی سنکا Seneca هم بیشتر به
قصد مطالعه نوشته شده بود تا به صحنه آمدن و همین تراژدی های سنکا بود که در دوران
رنسانس برای تراژدی نویسان ، حکم نمونه و سرمشق را یافته بود .
در تراژدی های قدیم که برای اجرا در صحنه نوشته می شد ، دسته ی همسرایان
Chorus هم نقشی داشت و نیز در اصول تراژدی نویسی از اصل وحدت های سه گانه
Three Unities سخن رفته است یعنی وحدت زمان و مکان و موضوع ، به این معنی که
موضوعی واحد و یکپارچه در زمان و مکانی واحد اتفاق افتد ، اما خود ارسطو از این اصول
سخنی نگفته است . ارسطو در تراژدی شش عامل تشخیص داده بود :
هسته داستانی یا Plot که ترتیب منظم حوادث و اعمال است .
قهرمان و اشخاصCharacter که بازی کنان نمایشنامه باشند .
اندیشه ها که حرف های قهرمانان یا نتایج اعمال آنان است .
بیان یا گفتار که نحوه ی کاربرد و تاثیر کلمات در تراژدی است . طرز بیان
باید سنگین و موزون باشد .
آواز کر ، آوازهایی است که دسته های همسرایان در تراژدی می خوانند .
وضع صحنه یا منظر نمایش که مربوط به صحنه آرایی و صحنه سازی است .
اما ، خردک خردک نمایشنامه نویسان از رعایت دقیق اصول ارسطویی منحرف
شدند . البته ارسطو این اصول را از نزد خود وضع نکرده بود تا سر مشقی برای تراژدی ـ
نویسان بعد از او باشد ، بلکه آن ها را از نمایشنامه های دوران خود و پیش از خود استخراج
کرده بود .
طبیعی است که با گذشت زمان ذوق و سلیقه ها عوض شود و در برخی از اصول ارسطویی
تغییراتی حاصل آید . از این رو ملاحظه می شود که غالب تراژدی های شکسپیر و اصولاً
غالب تراژدی های دوره ی الیزابت با معاییر ارسطویی منطبق نیست . مثلاً در تراژدی های
شکسپیر طنز و شوخی هم هست که به آنها Comic Relief گویند و همین عنصر تنوع و
تسکین است که در دوره ی الیزابت به نوع ادبی جدید Tragicomedy تراژدی ـ
کمدی منجر شد که ارسطو از آن بحث نکرده بود و یکب از نمونه های معروف آن تاجر
ونیزیشکسپیر است . اما از معدود نمایشنامه های غمباری که بعد از گذشتن قرن ها از نظر
وضع قهرمانان و هسته ی داستانی (Plot) با اصول ارسطو منطبق است اتللوی شکسپیر
است که در آن قهرمان ، بر اثر نقض اخلاقی بد بینی و حسد دچار اشتباه می شود و
سرنوشت او از اقبال به ادبار می گراید و خواننده و بیننده را دچار شفقت و هراس و سبک
شدگی می کند .
در غرب تا پایان قرن هفدهم ، غالب تراژدی ها به شعر بودند . قهرمانی که دچار
شوربختی می شد ، از طبقات بالای اجتماع بود . در اواخر همین قرن بین حماسه و تراژدی
تلفیقی حاصل شد و نوع فرعی Tragedy Heroic یعنی تراژدی پهلوانی به وجود آمد .
از نمایشنامه نویسان معروف قرن هفدهم راسین و کورنی را باید در فرانسه نام برد که در
آثار خود وحدت های سه گانه را مراعات کردند . در قرن هجدهم که در اروپا طبقه ی
بورژوا روی کار آمد ، نمایشنامه هایی به نثر نوشته شد که در آن ها قهرمان از طبقات
معمولی اجتماع بودند . از نمایشنامه نویسان مهم آن قرن گوته و شیلر آلمانی هستند .
امروزه هم تراژدی غالباً به نثر است و این که قهرمان از طبقات عادی اجتماع باشد بسیار
عادی است . گاهی برای این که فرق قهرمان تراژدی های امروزی را با تراژدی های سنتی
نشان دهند ، از اصطلاح ضد قهرمان Anti ـ Hero استفاده می کنند . ضد قهرمان فردی
است که بر خلاف قهرمانان قدیم که در هاله یی از عظمت و وقار احاطه شده بودند ، منفی و
بی اثر است . این نوع شخصیت ها را در آثار بکت می توان دید . دیگر از فروق تراژدی
های امروزی با تراژدی های سنتی در این است که در تراژدی های امروزین ، گاهی به
جای سرنوشت ، سخن از فشارهای روانی است که باعث بدبختی فردی یا خانواده یی می
شود و گاهی نیز عامل بخت برگشتگی را درگیری فرد با قوانین اجتماعی نشان داده اند .
به هر حال ، اصل تعارض یا تضاد بین امیال و اراده ها و افکار ، همواره در تراژدی چه قدیم
و چه جدید نقش برجسته یی داشته است . در نمایشنامه های امروزی موضوع محدود
نیست و هر چیزی را می توان مطرح کرد ، حال آنکه در آثار کلاسیک فقط موضوعات
عالی و جدی از قبیل مسایل مربوط به سرنوشت و ارزش های اخلاقی مطرح بود و هیچگاه
از مسائل عادی مبتذل روزمره سخن نمی گفتند .
مطالبی که تا کنون مطرح شد توصیف ساختمان تراژدی به عنوان یک نوع ادبی بود ، اما در
تبیین لایه های اساطیری و باستانی تراژدی و به عبارت دیگر در باب منشاء آن گفته اند که
تراژدی در اصل جنبه ی مذهبی داشت و هدف از آن جاب رضایت خدایان و برانگیختن
حس رحمت آنان بوده است .
در یونان قدیم ، هر ساله مراسم مذهبی یی برای دیونوسوس خدای شراب و بار آوری و
حیات اجراء می شد . در این مراسم که بدان دیونوسیا می گفتند بزی را به عنوان سمبل
دیونوسوس پاره پاره می کردند و از این رو معنی اصلی تراژدی (در یونان تراگودیا ) "
ترانه ی بز " است . در مراسم قربانی آوازهایی خوانده می شد که منشاء آوازهای کر در
تراژدی های بعدی است . فلسفه ی این آوازها این بود که چون خدای زندگی مرده است
باید با ترانه های سوزناک برای او عزاداری کرد و از این رو تراژدی در اصل همان تعزیه
بوده است . در تراژدی های ما از آوازهای سوزناک خبری نیست ، بلکه از مجالس بزم و
آواز خنیاگران سخن رفته است که شاید معادل همان آوازهای همسرایان باشد .
در داستان رستم و سهراب ، با آنکه رستم موظف است فوراً خود را به پایتخت برساند، اما
سه روز مجلس بزمی تشکیل می دهد و همین باعث خشم کی کاووس می شود . باری
تراژدی در اعصار کهن ، تعزیه ی دیونوسوس بود و در مراسم مذهبی عزاداری اجراء می
شد . گاهی در این مراسم به جای قربانی کردن بز ،انسانی را قربانی می کردند . قربانی
کردن دختران باکره در مراسم مذهبی ملل قدیم و هدیه کردن آنها برای جلب رضایت
خدایان نمونه های متعددی دارد . این رسم در چند تراژدی از جمله ادونی آشیل دیده می
شود . در صفحات گذشته در حماسه ی ایلیاد هم خوانده اید که قرار بود آگاممنون
دخترش ایفی ژنی را جهت رضایت خدایان قربانی کند اما آرتمیس دخترک را ربود و به
جای او گوزنی ماده قرار داد . مراسم باستانی دیگری که در ژرف ساخت تراژدی دخیل
است این است که در دوران مادرسالاری در جوامع کشاورزی زن سالار ، شاه پیر که سمبل
سال کهنه بوده است به دست شاه جوان که مظهر سال نو بود به قتل می رسید . شاه جوان
گاهی پسر شاه پیر بود و مادرش او را در کشتن پدر کمک می کرد . زیرا در حقیقت مادر ،
عاشق پسر خود بود . و گاهی زن حاکم بر جامعه که می باید هر سال با پهلوانی ازدواج کند
، پهلوان قبلی را می کشت و خون او را جهت بارآوری بر مزارع می پاشید . اتفاقاً ، سوکنامه
ی رستم و سهراب را می توان از این دیدگاه بررسی کرد . شاه جوان ، یعنی سهراب 12
ساله (مظهر سال نو ) به کمک مادرش تهمینه (مظهر زن حاکم ) می خواهدشاه قبلی ،
رستم چند صد ساله را از میان بردارد . اما عوض این که بر طبق معمول شاه پیر یا پهلوان
قبلی از میان برود ، سرنوشت ، شاه جوان را از میان بر می دارد . شاید علت این امر این
باشد که این مراسم مربوط به منطقه ی بین النهرین باستان بود که ساخت اجتماعی زن
سالاری داشتند . اما اقوام آریایی مهاجر به ایران ، دامدار و پدر سالار بودند و در نتیجه
پسر بر پدر فایق نمی شود. و نظیر این تغییر در اکثر داستان های حماسی و تراژیک ما
هست . مثلاً در تراژدی سیاوش هم ، سودابه که آریایی نیست مطابق رسوم اساطیری بین
النهرینی عاشق شاه جوان سیاووش می شود . علی القاعده سیاووش باید کی کاووس را از
میان بردارد ولی خود از میان می رود .
غرض از این انتشارات ، این است که توجه داشته باشیم در تراژدی هم مانند حماسه و غنا
زیر بناهای اساطیری دخیل اند و مثلاً همین موتیف تقابل پدر و پسر ، اساس تراژدی
معروف ادیپوس شاه اثر سوفکل است که در آنجا ادیپ نا خواسته پدر خود لایوس را می
کشد .
به نظر گیلبرت مورای Gilbert Murray اساس تراژدی های یونانی ، آئین ها و
مناسک مربوط به خدای قربانی شده (Sacrificed God) و خدای رستاخیز یافته
(Resurrected God) است .
در خاتمه لازم به یادآوری است که قدمای ما بحث تراژدی را در فن شعر ارسطو متوجه
نمی شدند ، زیرا در ایران سنت نمایشنامه وجود نداشت . از این رو تراگودیای یونانی را به
تراغودیا تعریب کرده بودند و ابو بِشر متی (متوفی در 329) مترجم بوطیقا به عربی ، آن
را به مدح ترجمه کرد چنان که برای کمدی (قومدیا) معادل "هجو" را انتخاب کرد !
پیشگویی یکی از مختصات تراژدی ـ مانند حماسه ـ احتوای آن بر پیشگویی و پیش بینی
است . در داستان رستم و اسفندیار ، پیشگویی بر عهده ی جاماسب است :
بخواند آن زمان شاه جاماسب را همان فال گویان لهراسب را (6)
و اوست که مرگ اسفندیار را به دست رستم ، پیشگویی می کند .
در سوکنامه ی رستم و سهراب هم ، رستم وقوع فاجعه یی را پیش بینی کرده است :
به دل گفت کاین کار آهرمن است نه این رستخیز از پی یک تن است
هم چنین به نظر می رسد که رستم و سهراب گاهی به شناخت یکدیگر نزدیک می شوند ،
چنان که سهراب به رستم می گوید :"من ایدون گمانم که تو رستمی"اما ، پیشگویی و پیش
بینی در حماسه ها و تراژدیهای یونانی جنبه ی مشخص تر و رایج تری دارد ؛ زیرا خدایان
هم عملاً در داستان حضور دارند و قبلاً در بخش حماسه به مواردی اشاره شد . در تراژدی
ادیپوس شاه هم پیشگویان به لایوس گفته بودند که به دست پسرش کشته خواهد
شد .
ادیپوس شاه سوفکل (حدود 496 ـ456 قبل از میلاد) یکی از بزرگترین نمایشنامه نویسان
یونان باستان است . یکی از تراژدی های معروف او تراژدی ادیپ است که فروید با توجه
به آن اصطلاح عقده ی ادیپ را وضع کرد . ادیپ Oedipus پسر لایوس پادشاه تب
(تبس) بود . اسم مادر او یوکاسته (ژوکاستس) است . غیبگویان به لایوس گفته بودند که
ادیپ پدر خود را کشته ، با مادرش ازدواج می کند . به دستور لایوس ، ادیپ را در کوهی
رها کردند تا از بین برود . چوپانان او را به نزد پادشاه کورنت بردند . ادیپ بزرگ شد و
چون از گفته ی غیبگویان آگاهی یافت و از کورنت گریخت . در راه به لایوس برخورد و
در منازعه یی ناشناخته او را کشت . کرئون جانشین لایوس ، عهد کرده بود که یوکاسته را
به همسری کسی در خواهد آورد که به معماهای اسفینکس (7) جواب گوید. ادیپ از عهده
بر آمد و در نتیجه نادانسته با مادر خود ازدواج کرد . بعد از سال ها حقیقت روشن شد .
یوکاسته خود را کشت و ادیپ خود را کور کرد و به همراه دختر خود آنتیگون از تبس
بیرون رفت ، اما گناه او دامنگیر مردم تب شد . گفته اند که پسران سوفکل به دادگاه
شکایت برده بودند که پدر ما مخبط است و مقصود آنان کسب مجوز از برای تصاحب
دارایی پدر بود.سوفکل نمایشنامه ی ادیپوس شاه را در دفاع از خود در دادگاه خواند و
قضات پسران او را محکوم کردند . به قول برخی از محققان ، سوفکل با این عمل تعریضاً
پسران خود را به عقده ی حسادت متهم کرده بود .
تراژدی و حماسه
ارسطو در فن شعر در باب شباهت ها و اختلاف های تراژدی و حماسه بحثهایی دارد که
ذیلاً به مواردی اشاره می شود :
" اما حماسه مشابهتی که با تراژدی دارد ، فقط در این است که آن نیز یک نوع تقلید و
محاکات است به وسیله ی وزن ، از احوال و اطوار مردان بزرگ و جدی . لیکن اختلاف آن
با تراژدی از این بابت است که همواره وزن واحدی دارد (8) و شیوه ی بیان نیز نقل و
روایت است {نه فعل و عمل (9) . هم چنین از حیث طول مدت نیز بین این دو تفاوت هست
{تراژدی کوتاه است (10 ) } در صورتی که حماسه از حیث زمان محدود نیست " .
"هم در این تراژدی و هم در حماسه ، امور عجیب و غریب دیده می شود و در هر دو اغراق
، غراوان است ، اما این مختصات در حماسه نمایان تر است " .
در این نوع ادبی ، شاعر نباید خود را آشکار کند و خواسته ها و اراده ی خود را منعکس
نماید و این نکته حتی تا قرون 16 و 17 هم رعایت می شد و در نمایشنامه ـ های شکسپیر
هم چنین است . "در حقیقت ، شاعر از پیش خود باید خیلی کم سخن بگوید ، زیرا اگر جز
این باشد ، شاعر دیگر تقلید و محاکاتی به جا نیاورده است " . ارسطو می گوید که حماسه ،
روایی است ، حال آنکه تراژدی نمایشی است ، این سخن درست است ، اما حماسه را هم
می توان به نمایش در آورد و خود ارسطو در ص 95 فن شعر می گوید که در حماسه هم
درست مانند تراژدی ، پلات باید جنبه ی نمایشی داشته باشد . یک فرق مهم بین حماسه و
تراژدی که در فن شعر بدان تصریح نشده است وضع قهرمان این دو نوع ادبی است . در
تراژدی حتماً "کاتاستروف" یعنی فاجعه است که قهرمان را سر انجام به تیره بختی می
کشاند ، حال آنکه در حماسه چنین نیست . هم چنین می توان گفت که در حماسه دو طرف
درگیر ـ قهرمان و ضد قهرمان ـ یکی نمونه ی صفات خوب و دیگری نمونه ی صفات بد
است . حال آنکه در تراژدی معمولاً هر دو طرف درگیر خوبند و ناخواسته با هم خصومت
می ورزند .
هگل در اشاره به تراژدی آنتیگون می نویسد : در تراژدی هر دو طرف درگیر محق اند ،
هر چند بر اثر اعمالی که از آنها سر زده است دچار فاجعه می شوند ، ولی در اعمالی که
انجام می دهند حق به جانب آنهاست .
سهراب می خواهد پدر خود را بیابد و رستم می خواهد دشمن ایران را نابود کند. هم چنین
می توان گفت که حماسه عمدتاً جنگ ابر مردان با یکدیگر است ، حال آنکه تراژدی نبرد
انسان مظلوم با خدایان (سرنوشت) است ، یا حتی می توان گفت که شوخی نابجای خدایان
با انسان است ، در داستان رستم و سهراب سرنوشت همه ی راه های ممکن برای شناسائی
رستم را زیرکانه مسدود می کند . هجیر از بیم آنکه سهراب رستم را نکشد ، رستم را به
سهراب باز نمی نمایاند و زندرزم (دائی سهراب) که تنها کسی است که رستم را می شناسد
ناخواسته به دست رستم کشته می شود .
تراژدی و داستان
چنان که گذشت ، بزرگترین فرق بین تراژدی به معنی سنتی آن با داستان این است که
تراژدی جنبه ی نمایشی دارد ، حال آنکه داستان روایی است . اما ، از آنجا که تراژدی های
امروزی معمولاً نمایشی نیستند و برخی از داستان ها را می توان نمایشی کرد ، بین داستان
و تراژدی شباهت خواهد بود .البته بیشترین شباهت بین حماسه و داستان است . دیجز می
گوید :" در میان انواع ادبی جهان قدیم ، حماسه نزدیک ترین انواع به رمان امروز است "
. باری در داستان نیز با برگشتن بخت قهرمان ، مبارزه با سرنوشت ، اشتباه و حتی احساس
ترس و شفقت مواجه ایم ، اما به هر حال نمی توان فرق های بین تراژدی و داستان را
نادیده انگاشت . در تراژدی نویسنده از قبل موضوع را می داند ؛ حال آنکه در داستان خود
قهرمانان هستند که در طی حوادث و در خلال وقایع وضعیت را اندک اندک شکل می دهند
و روشن می کنند . در تراژدی ، جبر سرنوشت ، ترس و ترحم مطرح است ، حال آنکه در
داستان می تواند چنین نباشد . در داستان اندیشه های فردی و شخصیت ها مطرح می شود ،
حال آنکه تراژدی جنبه ی کلی دارد و تیپ ها و اندیشه های کلی را مطرح می کند . در
تراژدی حتماً باید انسانی والا بر اثر اشتباهی که گاهی بسیار کوچک است نگون بخت شود
و به مرگی دلخراش دچار آید ، حال آن که چنین طرحی در داستان اتفاقی است و از همه
مهمتر این که شخصیت ها در داستان می توانند تغییر کنند حال آنکه در تراژدی قهرمان
تغییر نمی کند .
اشتباه یا سرنوشت ؟
چنان که دیدیم ارسطو تغییر سرنوشت یا بخت برگشتگی و وقوع فاجعه را بر اثر اشتباهی
می داند که از قهرمان تراژدی سر می زند . این سخن در مورد تراژدی مخیل و داستانی ید
Fictional صحیح است ، اما آنجا که پای وقایع تاریخی و قهرمانان واقعی به میان می آید
معمولاً به سبب سمپاتی و علاقه یی که به قهرمان داریم ،
نمی خواهیم او را کسی بدانیم که بر اثر نقطه ی ضعف اخلاقی یی که داشته مرتکب اشتباه
شده است . در این صورت است که به طور کلی و به گونه ای مبهم سرنوشت را مقصر می
شماریم و اوضاع و احوال تاریخی و اجتماعی را انگیزه ی فاجعه می گیریم .
در تاریخ ما معمولاً زندگی رجال بزرگ و کار آمد ، مثلاً وزیران لایق و با کفایت ، به نوعی
تراژدی است . بسیاری از آنان در اوج قدرت ، ناگهان سرنگون شده و کارشان به فاجعه
انجامیده است . زندگی قائم مقام فراهانی و امیرکبیر در تاریخ معاصر مصداق این بخت
برگشتگی است و این وضع گاهی در زندگی رجال مذهبی هم دیده شده است . اما حقیقت
این است که تغییر سرنوشت از دیدگاه علمی ، عاملی می خواهد و همین منطق علمی است
که ارسطو را واداشته است تا در زندگی قهرمانان به دنبال عاملی برای بخت برگشتگی
باشد . البته به لحاظ فن تراژدی نویسی ، بخت برگشتگی (Reversal) معلول کشف
حقیقت (Discovery) است . وقتی بخت از رستم روی بر می تابد که او متوجه می شود
پسر خود را کشته است . به هر حال ، به نظر می رسد که در تراژدی های ما ، گاهی می
توان قهرمانان را از هر خطا و اشتباهی مبرا دانست ؛ اسفندیار بنا به وظیفه ی دینی در مقابل
رستم قرار گرفته است و رستم به پاس آبروی چند صد ساله نمی تواند از آئین ها و سنت
های خانوادگی و قومی و پهلوانی تخطی کند ، نه اسفندیار مقصر است و نه رستم اشتباه می
کند . آری به قول هرودت تراژدی نتیجه ی حسد خدایان است . در این گونه نمونه هاست
که می توان به جای جستجو در عامل فاجعه و نسبت دادن اشتباهی به قهرمان ، روزگار غدار
را مسبب شوربختی قهرمان دانست چنان که این معنا به کرات در ادبیات ما آمده است . به
قول ف.ل.لوکاس :" تراژدی پاسخ انسان به جهانی است که چنین بی ترحم او را در هم می
شکند " .
کمدی یا شادی نامه
نوع دوم ادب دراماتیک ، Comedy است . کمدی اثری است نمایشی که توجه
رمان تاریخی در ادبیات معاصر ایران *
(بخش نخست)
ب. نیكیتین B. Nikitine
ترجمه: احمد سمیعی (گیلانی)
پیدایش رمان تاریخی نوین فارسی کاملن تازگی دارد. نخستین آزمایش در این نوع ادبی، چنانکه پروفسور ادوارد براون (۱) در جلد چهارم اثر استادانه خود در ادبیات فارسی (برگ های ۴۶۴- ۴۶۶) نشان داده، به قلم شیخ موسی همدانی، مدیر مدرسه نصرت در شهر همدان بوده است. رمان عشق و سلطنت او ظاهرن در سال ۱۳۳۴ قمری نوشته شد و سه سال بعد در همدان به چاپ رسید.
آقای چایکین (۲) نویسنده ی کتاب شرحی مختصر درباره ادبیات فارسی نوین (۳) که به زبان روسی در مسکو چاپ و منتشر شده است، از رمان شیخ موسی خبر نداشته و در این نوشته ی خود، اثر صنعتیزاده به نام دام گستران یا انتقام خواهان مزدک را که در سال ۱۹۲۱م در بمبئی منتشر شده (۴) نخستین رمان تاریخی معاصر ایران معرفی کرده است. برتلس (۵) نیز در پژوهش خود درباره ی کتاب "رمان تاریخی قرن بیستم فارسی" نوشته ی ادواردویچ (۶) مینویسد این رمان را صنعتیزاده در زمانی که بیش از چهارده سال سن نداشته نوشته است، ولی آن را در سال ۱۹۲۱م در بمبئی و سپس در سال ۱۳۰۴ش در تهران به چاپ رسانده است. پروفسور ادوارد براون، از این رمان، بیآن که آن را نخستین رمان تاریخی بشمارد، یاد میکند و عنوانش را به عبارت �Ensnarers:or the Avengers of Mazdak� به زبان انگلیسی برمیگرداند و اظهارنظر میکند که آن ناتمام است. چون در صفحه آخر آن ذکر شده است: "به اتمام رسید جلد اول" و معلوم نیست چند جلد دیگر به دنبال دارد.
ما نمیدانیم شیخ موسی، که به قول ادوارد براون وعده ی انتشار دو جلد دیگر رمان خویش را داده، به آن وفا کرده است یا نه (۷) اما میتوانیم خبر دهیم که جلد دوم دام گستران در سال ۱۳۰۴ ش در تهران منتشر شد.
ذکر این نکته نیز برای شرق شناسان سودمند است که درست همان تذکر کوتاه پروفسور براون درباره ی جلد نخست دام گستران بود که نویسنده را به انتشار دنباله ی اثر تشویق کرد. مجتبی مینوی تهرانی در مقدمه ی جلد دوم (برگ ح) در اینباره چنین مینویسد:
"در آن اوقات که مرا عهد صحبت آقای صنعتیزاده دست داد، نخستین چیزی که به خاطرم آمد این که از ایشان اقدام به طبع جلد دوم این داستان را خواستار شوم، لیکن ایشان که به واسطه ی مغلوط و مشوش شدن جلد نخستین دلسرد و افسرده شده بودند، در قیام بدین کار خیر مسامحه مینمودند ..."
صنعتیزاده در این توقف مُصِرّ بود تا آن که جلد چهارم اثر پروفسور براون به تهران رسید. آن گاه چنان که مینوی [همان جا] نوشته: "شرحی که آن مرد بزرگ راجع به داستان دام گستران در آن کتاب مرقوم داشتهاند مشوق ایشان گردید..."
با این حال ، بنا بر مفاد نامهای از خود صنعتیزاده، باید این نکته را بیافزاییم که ارزشسنجی کلی پروفسور براون درباره ی رمان تاریخی در ایران با عنوان�Two rather ambitious attempts� (دو تلاش نسبتن بلندپروازانه) از نظر یکی از مؤلفان دور نمانده که مینویسد: پروفسور براون دام گستران را از آثار متعلق به دسته سوم شمرده است.
صنعتیزاده، در سال ۱۳۰۵ش، رمان تاریخی دیگری منتشر ساخت، باز مربوط به عصر ساسانیان، به نام داستان مانی نقاش (۸). این نویسنده ما را از عنوان های آثار دیگری که نوشته اما هنوز منتشر نشدهاند آگاه میسازد. آن ها رمان هایی هستند درباره ی اخلاف یزدگرد سوم (مادر غمدیده)؛ احوال آقا قلی شاه سلطان حسین و پایان عمر سلسله صفوی (عشق نهانی)؛ و مربوط به آثار باب، میرزا یحیی (صبح ازل)، و میرزا حسین علی بهار (زنده دان). در کتاب اخیر تصویرهای متعددی از دستنویس های باب درج شده است.
در تابستان سال ۱۹۳۳م، رمان تاریخی تازهای از صنعتیزاده به نام سلحشور (۹) به ما ارمغان شد که درباره ی اردشیر، موسس سلسله ساسانی است.
چون صنعتیزاده، افزون بر این ها، نویسنده ی چند اثر دیگری است که در مقوله مورد بحث ما نیستند، وی را احتمالن میتوان از زمره ی پرثمرترین ادیبان نو آور ایران شمرد.
رمان های تاریخی دیگری که میشناسیم به شرح زیرند: عروس مِدی (۱۰) از عباس آریانپور کاشانی، تهران، آبان ۱۳۱۷ش؛ لازیکا از حیدرعلی کمالی، تهران ۱۳۰۹ش؛ شهربانو (۱۱)، از رحیمزاده صفوی که نخست در پاورقی روزنامه ی ستاره ایران و سپس به صورت کتاب منتشر شد. از این نویسنده همچنین نوشتهای بسیار دقیق در تاریخ مختصر ایران میشناسیم که در سال نامة پارس ۱۳۰۹ش منتشر شد و از آشنایی نویسنده با آثار معتبر و عمده ی اروپایی حکایت دارد.
سیاهه ی ما بدون ذکر رُمانی به نام داستان شمس و طغرا از محمد باقر میرزا کرمانشاهی (۱۲)، که در مقدمه ی جلد دوم دام گستران به عنوان رمان تاریخی از آن یاد شده، ناقص خواهد بود. آقای برتلس به فهرست رمان های تاریخی خود، اثر حسن خان نصرت الوزاره بدیع به نام داستان باستان را میافزاید که در سال ۱۲۹۹ش نوشته شد و در سال ۱۳۰۰ ش در تهران انتشار یافت. سرانجام، از رمان دیگری به قلم حیدرعلی کمالی به نام ترکان خاتون به ما خبر داده شده، که در مجله ی آینده (شمارههای دو سال اول) منتشر شده، همچنین از رمان سعید نفیسی به نام فرنگیس.
ما در وارد کردن اثر معروف حاجی زینالعابدین به نام سیاحت نامه ابراهیم بیک، که به زبان آلمانی ترجمه شده، در فهرست رمان های تاریخی مُردّدیم. هر چند پروفسور ادوارد براون آن را در همین مقوله جای داده است. در حقیقت، ما این اثر را بیش تر به ادبیات دارای گرایش هجایی و سیاسی مربوط میدانیم که ویژه ی دوران پیش از انقلاب ایران بوده است. میدانیم که این کتاب در شکلبندیِ روحیه ی سیاسی نو در ایران بسیار مؤثر بوده است.
ما از همه ی این آثار، داستان مانی نقاش و عروس مِدی را برای بررسی مشروحتر برگزیدیم. لذا، به هیچ روی دعوی آن نداریم که با دقت تمام به موضوع اعلامشده بپردازیم. مقصود ما تنها این است که توجه خوانندگان را به جلوه ی نو بیان ادبی در زبان فارسی جلب کنیم و بکوشیم تا جنبه ی ادبی و اجتماعی آن را بشناسیم.
هر چند، با وجود ناملایمات تاریخی که ایرانزمین با آن ها آشنا گشته، نیاز به شناخت گذشته و حفظ سنت ها، که باید آن را یکی از پایدارترین شکل های میهندوستی شمرد (۱۳) همواره در وجدان ایرانیان با استواری جا گرفته، شیوه های بیان آن در دوران های گوناگون فرق کرده است.
عاطفه ی ملّی ایرانیان همواره توانسته است در ادبیات کشور عناصری سراغ گیرد که شدّت و نیروی آن ها پیوسته تجدید میشده است. بیآنکه از منظومههای تاریخی دیگر، که از دیرباز موضوع مطالعات عمیق ایرانشناسان بوده یاد کنیم، کافی است از حماسه ی شاهنامه نام ببریم که به نوعی با وجدان ایرانی عجین شده است.
به قول آقای مینوی، که پیش از این نقل شد، شاهنامه کاملترین اثر حماسی جهان است ... که از باد و باران نیابد گزند ... تعبیری شرقی معادل aere perennius . وی همچنین از منظومههای نظامی، در زمره ی آثاری یاد میکند که با مردم ایران از اعمال و حرکات نیاکانشان سخن میگویند.
میهندوستی ایرانی، که ناظرِ سطحینگر چهبسا آن را محو گشته یا دستکم رخوتیافته پنداشته باشد، تا عصر کنونی، در اعماق روح ملی ایرانیان جا خوش کرده و به ندای شاعران، که آثارشان طیّ سده ها پایدار مانده، زنده و بیدار میشده است.
این طبع ایرانی، که بسیاری از ایران شناسان به نشان دادن عمومیت و خصایص آن در همه ی قلمروهای فکری و آفرینش هنری همت گماشتهاند، باید امری مسلّم و مقرّر در نظر شرق شناسان تلقی شود.
باید دید که بر این شالوده ی پایدار، دگرگونی های ناشی از گذشت زمان و سیر حوادث چه سهم و نقشی داشته است. برای جستوجوی آغازگاههای شکلبندیِ روحیه ی کنونی در ایران، باید به اوایل این سده بازگردیم.
در حقیقت، در همین دوران، یعنی در زمان سلطنت آخرین شاهان قاجارـ ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدعلی شاه، و واپسین شاه این سلسله، احمد شاه ـ است که نشانههای بیداری عاطفه ی میهندوستی و ملی رفتهرفته نمودار میگردد.
ما در صدد آن نیستیم که تاریخچه ی جنبش انقلابی در ایران را بازگوییم تا آن جا که به مضمون سخن ما مربوط است، بررسی انقلاب ما را به ویژه در فهم این معنی یاری میکند که نسل روشنفکر امروزی ایرانی چه گونه شکل گرفته است.
ایران فئودالی و پدرسالار، آن چنان که در نیمه ی نخست سده ی بیستم وصف شده است، از آن تاریخ، به آهستگی دگرگونی را آغاز کرده است. نظام کشاورزی آن اندکاندک تغییر یافت. مالکیت ارضی، که تا آن زمان در دست خان ها یا دولت متمرکز بود، رفتهرفته به دست طبقه ی بازرگانان شهری و روحانیت افتاد. وضعیت مالیاتی و قانونی کشاورزان، که تا آن زمان به ویژه با احکام شریعت نظم و ترتیب یافته بود، رو به وخامت نهاد (۱۴). مالکیت کوچک و متوسط کاهش یافت و جای خود را به تمرکز مالکیت سپرد. دیری نگذشت که به جز کشاورزان اجارهدار محروم از مالکیت زمین تقریبن اثری در روستا نماند. طبقات بازرگانی و سرمایهدار به زیان طبقات دیگر نیرو گرفتند و این جریان با رشد داد و ستد با کشورهای بیگانه شدت یافت. نارضایی تودههای روستایی که از مالکیت زمین محروم شده بودند و نیز به ویژه نارضایی محافل شهری که زیر فشار این دگرگونیِ اجتماعی و اقتصادی بودند، افزون شد. در مراکز عمده ی بازرگانیِ کشورهای همسایه ی ایران، مهاجرنشینهایی از بازرگانان شکل گرفت که در آن ها افکار نو سرشته گردید و نیاز به تجدّد و رِفُرم احساس شد. ادبیاتشناسی ویژه ای، در جنب روزنامههایی چون حبلالمتین بمبئی، چهرهنمای اسکندریه یا کتابهایی چون سیاحت نامة ابراهیم بیك، سیاح هندی و جز آن، پدید آمد که قاچاقی وارد ایران میشدند و به دگرگونی افکار کمک میکردند.
سرانجام نخستین انقلاب روس در سال ۱۹۰۵م روی داد و دیری نگذشت که جنبوجوش تودههای همنژاد و هم کیش قفقازی در ایران بازتاب یافت. نه تنها نشریات باکو، به ویژه مثلن ملانصرالدین، روزنامه ی هجایی مصوّر که در آن برخی از عیب های جامعه ی مسلمان عقبمانده به باد انتقاد گرفته میشد، به بیداری افکار کمک کردند و بهخصوص در رشت، نزدیکترین شهر ایران به باکو، پژواک مساعدی یافتند بلکه انقلابیون قفقاز مأمورانی مخفی به ایران فرستادند که در رویدادها سهم فعالی کسب کردند. دراینباره میتوان به بروشوری مراجعه کرد که در سال ۱۹۱۰م، با عنوان سوسیال دموکراتهای قفقاز در انقلاب ایران، در پاریس و در سال ۱۹۲۵م در مسکو انتشار یافت.
بدون آن که بیش از این در این دوره درنگ کنیم، تنها به این نکته اشاره کنیم که وجدان ملی بس حساس است و این حساسیت به ویژه در مطبوعات جلوهگر میشود، که رونق فوقالعاده مییابد، و نیز در نوشتههای دارای گرایش سیاسی و نظایر آن که هم نظام استبدادی را آماج میسازد و هم سلطه و نفوذ بیگانه را.
بدینسان، ما شاهد شکلگیری روحیه و فکری نو در انجمنهایی (۱۵) هستیم که تنها در تهران، پس از اندک زمانی یعنی در سال ۱۲۸۵ش شمار آن ها به ۱۴۰ میرسید. این انجمنها، بیانیهها و اعلامیههایی خطاب به مردم پخش می کردند و روزنامههای بیشماری، به جز چند تا از مهمترها عمری کوتاه داشتند، با آن ها همصدا شدند.
این نخستین تکان ها، نه تنها آنچنان که میهندوستان ایرانی با آن همه شوق و شور انتظار داشتند، این بیماری ها را درمان نکرد و به مشکلات سیاسی و اقتصادی بسیار جدی و سرخوردگیهای تلخی نیز منجر شد.
هنوز لازم بود سال هایی بگذرد تا انقلاب ایران، در پرتو مساعدت اوضاع و احوال و جلوس شخصیتی بر تخت کیانی، بتواند نیروی ملی را به سوی کاری سازنده هدایت کند. با این حال، میهندوستی ایرانیان، که در میراث تاریخی بس پُرمایهای ریشه دارد، در این سال های انقلابی پیش از جنگ، عبور از مرحله ی مهمی را در پیش رو داشت که با حدّت و شدّت همراه بود.
آقای برتلس، زمینه ی جوانه زدن رمان تاریخی معاصر در ایران را چنین تحلیل میکند:
"بورژوازی رفتهرفته احساس میکند که زیر پایش سفت و محکم است، لیکن، انقلاب به پایان منطقی خود نرسیده است و در راه کمال، دو چیز مانع آن شده است: از سویی، ضعف طبقه ی سرمایهداری ایرانی که بیش تر افراد آن جز به داد و ستد فرآوردهها نمیپردازند در حالی که از صنعت تقریبن خبری نیست. از سوی دیگر، فشار امپریالیسم غربی که آشکارا حامی و پشتیبان فئودال هاست. سپس عامل دیگری بر این دو افزوده میشود و آن ترس از جنبش انقلابی تودههای زحمتکش است که چون آغاز گردد، چه بسا از چارچوب انقلاب سرمایهداری فراتر رود و به محو خود طبقه ی سرمایهدار منجر گردد. بدین ترتیب چرخش ناگهانی به راست و خیز به سوی "قدرت" و استبداد پدیدار شد که با دیکتاتوری نظامی آغاز شد که می توانست، از سویی، فئودال ها را به اطاعت وا دارد و از سوی دیگر، جنبش انقلابی تودهها را از ریشه محو و نابود سازد و به طبقه ی سرمایهداری امکان رشد دهد. این گرایش ها به آن منجر شد که بخشی از طبقه ی سرمایهداری ظهور رضاخان را، که در شخص او مدافع منافع خود را می دید، جشن گرفت. ولی این آرزوها همه برآورده نشد، چون رضاخان، با همه ی سرکوب بیرحمانه ی جنبش دهقانی و کارگری، نشان داد که در واقع مدافعِ منافعِ زمینداران بزرگ و خادمِ وفادارِ امپریالیسم بریتانیایی است و به سرنوشت طبقه ی سرمایهداری ایرانی چندان علاقهای ندارد. با این همه، در این هنگام، بورژوازی از بد و بدتر، بد را برگزید و آگاهانه از هرگونه حرکت تهاجمیِ کمابیش فعالی خودداری کرد." (همان اثر، برگ ۱۱۳)
آقای برتلس نظر خود را به صراحت چنین بیان میکند:
"... در انقلاب ۱۹۰۶ ـ ۱۹۱۱م [انقلاب مشروطه]، کارمندان و افسران جزء، مصممانه به صف بورژوازی میپیوندند. این محافلاند که، در آغاز سده ی بیستم، به صورت فعالان اصلیِ "انقلاب ادبی" خودنمایی میکنند و قاطعانه در مقابل شاعر درباری قرار میگیرند که ترجمان ایدئولوژی اشرافیت فئودالی بود. نخستین وظیفه ی اینان، که دستاندرکار ادبیات بودند، آن بود که مضمون های مرسوم و همیشگی فئودالی را در هم شکنند و از قید قالب هایی که ادبیاتِ هزارساله مقرّر داشته بود رها شوند. اما وارد کردن مضمون های تازه و دگرگون ساختن شیوههای ادبی با استفاده از همان زبان ادبی کهن امکان پذیر نبود، به گونهای که مساله، در اثر ضرورت آفریدنِ زبانی ادبی که برای نیل به مقاصد مقرّر مناسب باشد، باز پیچیده میشد. زبان ادبیات کلاسیک کهن، که در سده ی نوزدهم زبان ادبی مرسوم شده بود، در خورد آن نبود. این زبان، که محصول نمونهوار فئودالیسم شمرده میشد، متحجر بود و تعبیرهای قالبی فسردة آن نمیتوانست ترجمان گفتار زنده ی بورژوازی باشد." (همان اثر، برگ ۱۱۴)
در این زمینه، بی جا نیست اگر، حاشیهوار، از شرح حال نویسندگان دو رمان داستان مانی نقاش (صنعتی زاده) و عروس مِدی (آریان پور کاشانی) اطلاعاتی به دست دهیم.
در شرح حال صنعتیزاده آمده است که پدرش، حاجی علیاکبر صنعتی، برای گریز از اخّاذی ها و باج گیری ها و آزارهای رژیم سابق، در سال ۱۳۲۵ق، کرمان را به قصد قسطنطنیه ترک گفت و در آن جا با سید جمالالدین اسدآبادی، رجل تاریخی معروف، عهد مودّت بست؛ با شخصیتی که، از جمله به گفته ی پروفسور ادوارد براون، در جنبش انقلابی ایران تأثیر و نفوذ نیرومندی داشت. سید جمال او را مأمور ساخت که به ایران بازگردد و روزنامه ی قانون و دیگر اوراق مخفی را برای رساندن به دست انقلابیون همراه خود ببرد. شرح حال او حاکی از آن است که در این زمان هر کس که جرات اظهار علاقه به مشروطیت میکرد به بابیگری متهم و از این راه آماج کینهجویی مردم میشد. پدر صنعتیزاده نیز، در بازگشت به کرمان، به همین بلا دچار شد. و، چون ادامه ی بازرگانی برایش ممکن نبود، کوشید کارهایی آزمایشی در زمینه ی آب رسانی انجام دهد که ورشکست شد.
صنعتیزاده این خاطره را نقل میکند که در هفت سالگی، روزی گرسنه از مکتب به خانه آمد و از پدر نان خواست و پدر چرخی آهنی از ماشین [سه چرخه] در دستِ ساختِ خود را به او داد تا در بازار بفروشد. (۱۶) بدینسان، از همان کودکی برای تلاش معاش آماده شده بود. وی ابتدا با چند شاهی "سرمایه" گام در راه نهاد و در کوی و برزن کبریتفروشی کرد. آنان که خانوادهاش را میشناختند با لبخند تمسخر به او مینگریستند. وی میگوید:
"اما میدانستم که کار و زحمت شرافت دارد و از تنپروری و گدایی به تر است."
شش ماه بعد وی توانست چای خانه ی محقری باز کند. در پرتو معاملهای خوشثمر در خرید قسطیِ چای از یکی از تاجران، به کسب و کار خود وسعت میدهد. بدبختانه اندک پولی را که فرزند به چنگ آورده بود پدرِ خیالپرور در کار تازهای خرج کرد. وی می خواست پرورشگاهی دایر کند و در آن به کودکان بیسرپرست حرفه و سواد بیاموزد. در آغاز کار، حاکم از او حمایت کرد و قطعه زمینی از زمین های موات دولت به او داد. برخی از هم شهریانش نیز با وعدههایی دلگرمش ساختند و او دست به کارهای ساختمانی زد. اما دیری نگذشت که، تحت تأثیر تلقین های دشمنانه ی برخی از روحانینمایان، همه او را تنها و بیپشتیبان رها کردند. در این جا، صنعتیزاده مجلس دیداری را وصف میکند که توانسته بود، پس از اقدامات بسیار، اجازه ی آن را، برای خود و پدرش، از حاکم بگیرد:
"حاکم بر مسند خود نشسته بود و قلیان میکشید. در حالی که سرشناسان و رجال کرمان در برابر او به پا ایستاده بودند. با تکبّر به پدرم نظر افکند و گفت: "چه میخواهی؟" پدرم مشکلات خود را برایش گفت و آیهای از قرآن خواند که در آن، حمایت از یتیمان به مسلمانان سفارش شده است. سپس گفت: "من از کسی کمک نمیخواهم، فقط تقاضا دارم با نیّات من مخالفت نکنید و اجازه دهید تا این یتیم خانه را راه بیندازم." حاکمِ سفیه سبیلش را تاب داد و پس از اندکی تأمل گفت: "دستور دادهام در این قطعه زمین زندانی بسازند."
صنعتیزاده، در سخنان خود به حاکم گفت که مشتریان زندان ها دقیقن همان کسانی هستند که از کودکی بیسرپرست ماندهاند و با تأسیس یتیم خانه میتوان با این آفت مبارزه کرد. وی خواست، از این راه، حاکم را به رحم آورد. اما حاکم از آن همه گستاخی برآشفته شد و پدر و پسر را بیرون راند.
خلاصه آن که صنعتیزاده، مصمّم در راه نیل به مقصود، پای پیاده عازم تهران شد و چون، برای امرار معاش، به پایتخت رسید، به کتاب فروشی دست زد. و در همان حال، با خواندن، به تکمیل معلومات خود پرداخت و اقامتش در تهران طولانی شد.
با نامهای که از پدرش رسید شیر شد و پس از اندک زمانی به نزد رییسالوزرا رفت و توانست قضیه ی پدرش را به عرض او برساند. رییسالوزرا صنعتیزاده را به جلسه هیئت وزیران برد که، در آن، دولت طرح تأسیس دارالایتام (یتیم خانه) را تصویب و دستورهایی تلگرافی به کرمان صادر کرد. صنعتیزاده، در بازگشت به زادبوم خود، به شغل کتاب فروشی در آن مشغول شد. دکان کتاب فروشیاش مدرسهاش نیز بود: وی شب و روز کتاب میخواند. در همین اوان بود که وی، در سن پانزدهسالگی، نخستین رمان خود را نوشت و به هزینه ی خود در بمبئی به چاپ رساند. وی مینویسد:
"تا آن زمان کسی در ایران به طرز مغربزمینیها ننوشته بود و چون این شیوه جاذبه ی خاصی داشت، مقداری از آن را خریدند که موجب تشویق و علاقة من به این کار شد."
صنعتیزاده دو سال در کرمان به شغل کتاب فروشی ادامه داد و دکانش پاتوق نخبه ی روشنفکران این شهر بود. باز مینویسد:
"خود را همواره مدیون این کتاب فروشی میدانم."
وی در این مدت کوشید تا نمایش نامهای بنویسد با مضمون "نتیجه ی معاشرت یک نفر اعیان با یک نفر شاعر" (۱۷) که نتوانسته بود برای آن بازیگرانی پیدا کند و سرانجام به استفاده از تعزیهخوانان رضا داد و با خرج سکه ی نقد (۱۸) بر موانع غلبه کرد و به مقصود نایل شد. "بدینسان نخستین نمایش تئاتر در کرمان برگزار شد" و با نمایش آن ... چهار تومان عاید صنعتیزاده شد. لیکن، علما که از این جریان به خشم آمده بودند بیکار ننشستند و شکایت به نزد حاکم بردند که "چنین ننگی در دارالایمان باورنکردنی است ...".
صنعتیزاده کرمان را به قصد پایتخت ترک میکند و در پرتو حمایت وکیلان مجلس، موفق میشود التزام کارمندان دولت به استفاده از منسوجات داخلی برای لباس خدمت را از تصویب مجلس بگذراند و به این منظور تجارت خانهای تأسیس میکند و برای کارگاهش مدالی جایزه میگیرد.
صنعتیزاده، سرانجام، جزییات سرنوشت یتیم خانه را نیز شرح میدهد و میگوید که پدرش، در پرتو سخت کوشی خود، توانست این موسسه را، بهویژه با سازمان دادن تدریجیِ کارگاه بافندگی، بر پایهای مستحکم استوار سازد. از جمع یتیمانی که با این اقدام نجات یافتند، اکنون دو تن بورسیه ی دولت ایران در فرانسه و بلژیکاند. به علاوه، ما گزارش چاپی بسیار جالبی از یتیم خانه ی کرمان دریافت کردهایم که نمونه ی درخشانی است از آن چه با ابتکار بلندنظرانه و روشنبینانه، با وجود همه ی موانع، میتوان انجام داد.
اطلاع ما از شرح احوال آریانپور کاشانی به مراتب کم ذتر است. همین اندازه میدانیم که او تحصیلاتش را در کالج آمریکایی تهران گذراند و در همان دوران تحصیل، علاقه ی شدیدی به شعر نشان داد. ماشاالله خان، پدرش، از میهندوستان معروف، در زمان کابینه ی وثوقالدوله به قتل رسید. نخستین کتاب آریانپور سگ باوفا نام دارد. وی همچنین رُمان سیِنکیویچ (H. Sienkiewicz) لهستانی به نام Quo Vadis کجا میروی؟ را به فارسی ترجمه کرده است.
تربیت فکری این نویسنده کاملن با صنعتیزاده تفاوت دارد.
نویسنده ی داستان مانی نقاش، از همان فصل نخست، قهرمان اثر را به ما میشناساند که از پدرش، فاتاک، جدا میشود و، به همراهی نوکر باوفایش، لیبای، سفری دراز در پیش میگیرد. مانی، در این سفر به نزد عموی خود، بابا شمعون، موبد زردشتی در دیر مِنِسا نزدیک بابل، میرود که قرار است کشورهایی را که باید به آن ها سفر کند به او معرفی نماید. مانی، در راه، دختر جوانی به نام زهیدا را از چنگ راهزنان رها میسازد و او را با خود به نزد عمویش میبرد. بابا شمعون به او توصیه میکند که برای آموختن نقاشی به چین برود. در همین اوان، به فرمان دهیِ شاه زاده هِرمیداس، تدارک لشکرکشی به امپراتوری چین صورت میگیرد.
بدینسان، پیرنگِ داستان شکل می گیرد و در دو سطح به گردش در می آید. یکی در سطح عاطفی که در آن میبینیم عشق مانی و زهیدا، که اوضاع و احوال آنان را از یکدیگر جدا ساخته و گرفتار ماجراهای گوناگون کرده است، سرانجام با چیرگی بر موانع بسیار، به پایان خوش میرسد. دیگری در سطح تاریخی که در آن، با افکار مانی آشنا میشویم و با پیشرفت سریع او در آموختن نقاشی در چین و همچنین پیدا کردن گنج در صحراهای ترکستان ـ که آن را به شاپور واگذار میکند و شاپور به جایش تعهد میکند که به آیین او درآید و آن را، به عنوان دین عالم گیر، به جهان تحمیل کند.
این است چکیده ی اثر که بسیار در هم تنیده و سرشار از حوادثِ دور از انتظار است. در این رمان، در کنار جنگ با چین، ما شاهد جنگ با والِریَن، امپراتور روم، نیز هستیم که به مقتضای پیرنگ، از واقعیات تاریخی سخت تخلّف شده است. از جمله نقل شده است که شاپور، با رایزن نزدیک و در عین حال بَدَل خود، اسفندیار، برای کار اکتشافی به قسطنطنیه میرود که فیروزِ خیانت کار، وزیر سابق او، در آن به سر میبرد. این مرد، که وابسته به اشکانیان است و به امپراتور چین پناهنده شده، به قسطنطنیه آمده، تا اتحاد با چین را به ضدّ ایران به والِریَن پیشنهاد کند. فیروز شاپور را لو میدهد و والِریَن به خیال خود او را در قفسی محبوس میسازد. اما آن کس که مزدوران والِریَن بر او چنگ انداختهاند شاپور نیست بلکه بدل او، اسفندیار، است. با این حال، والِریَن، همراه با اسیر بلند پایه اش، به جنگ با ایران میرود و گندی شاپور را محاصره میکند.
به دلیل مهارت روایتگر، همه چیز به خوبی و خوشی پایان میگیرد. زهیدا، که به دست مانی نجات یافته، در این داستان، در قبضه تسلط عشق، زور و قوت کمنظیری از خود نشان میدهد و پیروزمندانه دو شیر را از پای در میآورد و بر کلید گنجی که به گردن یکی از آن دو آویخته است دست مییابد. وی را در جستوجوی مانی، زمانی در خانبالغ میبینیم که در آن، هر چند محبوب خود را باز نمییابد، ولی شاه زاده هرمیلاس را نجات میدهد.
بازهم اوست ـ و در این جا باز به شاپور میرسیم ـ که به کمک بابا شمعون و دیگر موبدان، که بهصورت بدلیِ خنیاگر در آمدهاند، در اردوی رومیان و والِریَن رخنه میکند و اسفندیار را نجات میدهد و والِریَن را به جای او در قفس میاندازد. شاپور، همراه مانی، بر گنج دست مییابد و، در پایان رمان، جملگی، با مهارت تمامِ داستاننویس، یکدیگر را در آتشکده باز مییابند. خدمات زهیدا و مانی به ایران و پیوند آن دو پس از آن همه ناملایمات پاداش بسیار مییابد.
آقای ا. برتلس درباره ی، این رُمان چنین اظهارنظر میکند:
"در جنب قهرمان اصلی داستان، بار دیگر دو پادشاه را مییابیم: والِریَنِ ددمنش و مست و فاسد و شاپورِ، درست در نقطة مقابل او، پُرنیرو و با گرایش مردمی. چهره ی داستانیِ نمونهوارِ بسیار جالبی هم هست که شخصیتی فرعی است و آن مالک فئودال جوانی است که رعایای خود را بیرحمانه آماج ظلم و ستم میسازد. این چهره بیگمان از واقعیت زنده برگرفته شده است و تا به امروز نمونه های آن در ایران کم نیست. در این جا نیز، چنان که در دیگر رمان ها، از ماهیت موبدان، این "خرس های تنپرور"، پرده برداشته میشود که دستِ بالا، اگر شیّادانی موذی و زیان کار نباشند، طفیلی های بیمصرفاند".
حساب سر انگشتی
بهروز ثابت
اولین باری كه زدی توی گوشم درست سه سال پیش بود.من همانجا كه سیلی را از تو خوردم خشكم زد و همانطور خیره به چشمهایت ماندم. و فقط حواست جمع كاغذ پاره های دور و برت بود كه حالا شده اند همه چیزت .
شاید هم من مثل همین كاغذ پاره بودم كه آمدی و عاشقم شدی و بعد هم عاشقی را كردی پیشه ات .
همان موقع همه میگفتنذ خوب است ، همه توی گوشم میخواندند. حتی كسانی كه فقط اسمت را شنیده بودند اینقدر از تو تعریف كردند كه مغزم پر شده بود از خصوصیات پسندیده حضرت عالی . چقدر برایم از خصوصیاتی كه داری و هنوز هم یادم هست كه حتی مادرم هر كدام از خوبیهایت را با كدام انگشت برایم نشان میداد و اسمش هم شده بود حساب سر انگشتی.
آن موقع همه شده بودند آدمهای با منطق و همه حسابشان دودوتا چهارتا بود كه مگر آدم از زندگی چه میخواهد كه این را رد كنی كه چه؟و از این بهتر كدام را پیدا میكنی.هم درس خوهنده است و هم با عرضه و كاری واز بعضی ها هم كه سر و گوششان می جنبد در جوانشیان حتما.....می گفتند: پدر سگ چشمهایش آدم را می كشاند به سمت خودش.
تمام این حرفها مال سه سال پیش از آن بود كه بخوابانی توی گوشم .
این قدرهمان روز كه با هم حرف زدیم برایم از منطق و اصول اخلاقی صحبت كردی كه اگر بار اولم نبود كه می دیدمت حتما یك لیچار بار هیكل گنده ات می كردم.
پیش خودم همانجا می خواستم یك مشت نثارآان دهان گنده ات كنم.
مثل نوار پشت سر هم حرف می زدی و هر از گاهی می خواستی نظرم را بگویم.
چقدر مثل روشن فكرها حرف می زدی و چقدر می گفتی كه هر چه تو بخواهی.
سرت را پایین انداختی و اصلا حواست نبود كه حتی بعد از نیم ساعت روسری را هم در آوردم.نگاهم نمی كردی كه موهایم را هی با دست می ریختم روی شانه هایم.
تازه شروع كردی بودی به سیگار كشیدن كه فهمیدم . تعجب میكردی كه از كجا می فهمم كه سیگار میكشی؟از پنجره دیده بودمت كه قبل از اینكه بیایی جیبهایت را خالی میكنی و سیگارها را میریزی تو ی خیابان .
باز شروع كردی به پرسیدن كه از كجا می فهمم كه سیگار میكشی؟ قسمت دادم كه اگر بگویم عوض نمیشوی؟
قسمت دادم . قسم خوردی و گفتم . گفتم كه وقتی میبوسمت لبهایت طعم تلخ سیگار میدهد . دهانت بوی سیگار گرفته بود و لبهایت هم همینطور . آنوقت هنوز نیامده لباسهایت را در میآوردی و مثل اینكه سرت را توی حوض پر از آب كرده باشی ، صورتت را می شستی كه بوی گند سیگارت برود كه نمیرفت.
قسم خورده بودی كه عوض نشدی . اما از همان موقع كه فهمیدی وقتی لبهایم را میبوسی میفهمم كه سیگار كشیدی ، دیگر اصلا مرا نمیبوسیدی . اصلا برایم اهمیت نداشت . این اواخر اینقدر كلافه ام میكردی كه تمام قرصهایی كه با مشت به حلقم سرازیر میكردم هم افاقه نمی كردند .
تمام هیكلم شده بود آماج حمله قرصها و مثل اینكه دیگر سازگار نباشد ، اصلا تاثیری نمیكردند ، شب تا شب اگر بالا نمی رفتم قرصها را از سردرد می بایست پتو را گاز میگرفتم .
اینقدر بالا و پایینم كردی تا فهمیدی كه حالا باید چند تا سیلی دیگر چپ و راست حواله صورتم كنی . سیلی هایت حالا دیگر برایم اهمیت نداشت . همان موقع روز اول گفته بودی كه كه نویسنده هستی و گاهی اوقات باید برای خودت باشی و هیچ كس حتی من هم نمیتوانم در این لحظات برایت قابل قبول باشم . گفته بودی گاهی اوقات انف میشوی ، توی خودت میروی یا توی حس ، حسی كه باید بعدش مرا میزدی . سیلی میخوردم كه لابد چون آن موقع توی حس بودی و میخواستی بنویسی. كاغذ ها را پهن میكردی كنارت و شروع میكردی به نوشتن و سیگار را هم روشن میكردی و میگذاشتی گوشه لبت و انگار كه چیزی را گم كردی باشی می گشتی دنبال كاغذی یا چیزی كه برایش كاغذ ها را زیر و رو میكردی .
اكثر وقتها كه به سراغت می آمدم ، كاغذ های سفیدت را میریختی روی دست نوشته هایت،روی داستانهایی که میگفتی شاهکار هستند و لابد میخواستی مثل آنها را بنویسی و من میگفتم امکان ندارد که کاغذ های تو از آن زیر دستی ها بار بگیرند و من میدانستم که کلمات پرواز نمی کنند و به خرجت نمی رفت و نمیگذاشتی ببینم چه غلطی كرده ای . فقط هر از گاهی می شد كه صدایم می كردی وبا خوشروی میخواستی از من كه كنارت بنشینم و داستانت را برایم میخواندی . شاید وقتی اینكار را میكردی كه خودت فكر می كردی شاهكار است و بعد خیره می شدی به قاب عكس روی دیوار . نگاه می كردی و می فهمیدم حسرت میخوری و می سوزی كه چرا تو ننوشتی . با انگشت سرت را تكان می دادم كه كار تو نیست . من با همه خنگی ام می دانم كه این داستان از تو بر نمی آمد . اصلا تو برای این حرفها بچه ای . تو اگر می توانستی این سیگار لعنتی ات را می انداختی بیرون . این تابلو خودش برای من به عنوان یك پتك آهنی توی مغزم بود . هر وقت نگاه میكردم ضربان قلبم بالا میرفت و نا خود آگاه آهی می كشیدم و حیفم می آمد كه چرا زنت شدم .
هر شب جمعه لیف و حوله و لباسهایم که وسطشان گل محمدی ریخته بودم را بر میداشتم و با خرده ریزهایم می رفتم حمام . به هزار درد و مصیبت تا جایی که میشد بند می انداختم و سرخاب مبمالیدم ، سرمه میکشیدم که بشود حال و هوای همان داستانها . لباس حریر توری می پوشیدم و شب هم زودتر از تو درازکش میشدم توی رختخواب که می آمدی و کتابی توی دستت و پاکت سیگارت هم دستت بود .کنارم میخوابیدی و بعد می چرخیدی و سرت را می گذاشتی روی کتفم و سینه ام . شروع می کردی به خواندن و بعد هم سیگارت را می گیراندی. پشتم را میکردم به طرفت و می خوابیدم که خوابم هم نمی برد .اما تودنبال استفاده کردن از این بدبخت بیچاره های توی قاب بودی برای داستانت .میخواستی مثل همان داستانی را بنویسی که چند وقت پیش به زور طعنه متلک به خوردم دادی که بخوانم و گفتی که همه خوانده اند، همه کسانی که سرشان به تنشان می ارزد .گفتی که حتی ملوک دختر میرزا حبیب قصاب هم خوانده و خاک عالم بر سرت اگرنخوانی.چند بار هم با همان کتاب چند صد صفحه ای زدی توی سرم که مجبور شدم وشروع کردم به خواندنش.صدایم میزدی که کجایی و به آنجا که خسرو سوار آن زن شده بود رسیدی؟ که من میگفتم نه. بعد هم اصلا نمیفهمیدم چه میگذردو حواست که نبود هربار چند صفحه را ول میکردم ،مثل آنوقتها که مشقهایم را دو خط در میان مینوشتم . البته خودت چند بار گفته بودی برایم که ماجرای این کتاب یک قاب عکس است و نویسنده از توی قاب عکس شخصیتها را بیرون می آورد و گفتگو میکند وبعد دوباره به داستان برمی گرداند .
تو هم حتی می خواستی مثل همین داستان ، مثل همین شازده احتجاب ، را بنویسی که می نشستی جلوی قاب عکس ما ، من ، پدرم ، مادرم و فک و فامیلهای بدبختم که همه گول تو را خورده بودند .چند بارگفتم این قاب عکس هم مثل خیلی چیز های دیگر ، حتی مثل خودمان ، عاقبت به خیرنشد که حالا هم افتاده روبرویت .
گفتم لااقل اگر میخواهی بنویسی حواست باشد .این طلعت و احترام که می بینی توی عکس ، تازه سینه شان گل انداخته و لباسهایشن هم بندی است و سینه بندشان هم پیداست . یا آن ماه منیر دختر عمو جهانگیر دامنش کوتاه است و زانوهای لخت و سفیدش هم پیدا. گفتم لااقل اگر میخواهی توی داستان ببریشان ، یک چادری،سرشان بیانداز یا یک طور دیگرنشان بده یا ننویس که سر و کله شان برهنه است .
خدا را شکر می کردم موقع عکس بهادرپسرمیرزا جعفر حواسش جمع بود و گفت که وافور و منقل پدربزرگ رااز کنارش بردارند که هم بچه ها نبینند و هم توی عکس نیافتد که اگر می افتاد حالا حتما رسوایشان کرده بودی و چند تا داستان هم از آن ساخته بودی .
شاید هم چشمت میخورد به سینه گل انداخته طلعت و احترام که خیره می ماندی .کاش اینطور بودی و میگفتم حداقل سر وگوشت می جنبد . یکبار هم که امدم حرفش را پیش بکشم که حواست باشد به این بدن لخت مردم گفتی اتفاقا بهتر است . میدانی چقدر جای پرداخت دارد این بدنهای سفید و لخت . چقدر می توان کنار اینها شازده های خوشگل و خوش هیکل تراشید که احترام و طلعت و ماه منیر دختر عمو جهانگیر درحسرتشان تا صبح کف پاهایشان را بهم بمالند .فحشت میدادم و میزدم توی سرموقتی می گفتی انگار سینه بند هم ندارند .
میگفتی تازه این ماه منیرتان هم که حرفهایی پشت سرش میگویند و اصلا می تواند خودش یک فصل از رمان باشد .
همین خواستن تو که شازده احتجاب بنویسی یا چیزی شبیه به آن که اینقدر دود سیگاربه حلق من دادی که من هم داشتم مثل خودت و مثل پیرمردهای زوار در رفته عملی پشت سر هم سرفه میکردم.
قوری چای کنارت بود و با این مداد تراش رومیزی کهنه ات هی نوک مدادت را می تراشیدی که مثلا فلان نویسنده به تو گفته بوده که حتما با مداد بنویس.
این اواخر بیشتر خیره میماندی وتا میخواستم حرف بزنم دستت را به منظور سکوت جلوی صورتم می آوردی
میگفتی : هیس ! و بعد این سینش را ادامه میدادی تا اینکه میفهمیدم حتما باز چیزی به ذهنت رسیده که گمان میکردی بهتر از دفعات قبل است وباز سیگارپشت سیگار روشن میکردی تا اینکه صدایت مدام خر خر میکرد و خلت توی دهانت می آمد و میانداختی کف دستشویی که با بدبختی باید پاکشان میکردم.
چند بار هم که نشانت دادم که دیگر این کثافت کاری ها را نکنی خواباندی بیخ گوشم که تو بیخود کردی
بچه دار شدی و حالا هم که خیر سرت شکمت روز به روز دارد گنده تر میشود.بیشتر عصبانیتت به همین علت بود و من این اواخر همیشه از دستت کتک میخوردم و حتی گفته بودی که یکبارچنان کتکت میزنم که نه تو بمانی نه آن تخمه حرامی که در شکمت داری .
اینقدر با پیرزنها صحبت کردم اینقدر التملست کردند و به دوازده معصوم و هر چه مقدسات داشتیم قسمت دادند که گفتی من با بچه اش کاری ندارم.
هر بار که روبروی تابلو شروع میکردی به سیگار کشیدن بی چیزی میخواست از گلویم بیرون بزند وگوشه انگشتانم را میجویدم یا لبهایم را گاز میگرفتم .
شبها زیر قاب عکس روی کاغذ ها می افتادی و سرفه میکردی و به خود می یچیدی و گوشه لبت سرخ میشد و طوری که من نبینم میمالیدی به یکی از همان کاغذ های دور و برت . قبل از اینکه شکمم حاملگی ام را به همه بگوید اینقدر سرم داد زدی و غرغر کردی که عصبانی شدم ، اینقدر به سر و صورتم زدم و موهایم را کشیدم و جیغ زدم که بچه را همان شب توی مستراح انداختم .
اوایل که چند نفر به خانه مان آمدند وبا هم صحبت میکردید خوشحال شدم که شاید آدم شده باشی . خوشحال میشدم ، ازشان پذیرایی میکردم و چه احترامی به من میگذاشتند .بعد که دیدم باهم زیر همان تابلو پهن میشوید و سیگار میگیرانید و مشغول میشوید به خواندن دست نوشته هایت فهمیدم که اینها هم مثل خودت منگ یکی ازداستانها هستند و شاید آنها هم یک کتاب چند صد صفحه ای را چند بار توی سر زنهایشان کوبیده اند تا به زورکتک با شاهکارهای ادبیات آشنا شوند .
من روی دیوار ایستاده ام و لباسم مثل بقیه است ودارم کف اتاق یا زنی را که روبرو نشسته را نگاه میکنم .
یک زن با لباس سیاه نشسته روی صندلی و مرا نگاه میکند که مثل ماه منیرو طلعت و احترام پاهایم و بالای سینه ام پیداست و سفید و لخت .
میگفتی اینها ناشر هستند ومیخواهند داستانت راچاپ کنند . چند بار هم دست به دامن امامزاده محلمان شدم .افاقه نکرد و فهمیدم امامزاده هم آبرویش را به خاطر شما به خطرنمی اندازد.
اینقدر سیگار کشیدی و اینقدر چای خوردی و پهن شدی روی کاغذهایت که فهمیدم انگار چند ساعتی است که پهن مانده ای همانجا . فهمیدم که حالا می توانم ببوسمت مثل آن موقع ها و اگر این کار را نکنم بعد توی هیچ کتابی هم نمیشود دنبال این بوسه گشت . چشمانت باز بودند و داشتی مرا می دیدی یا اینکه زل زده بودی به قاب عکس روی دیوار . لبهایم را نزدیک لبهایت کردم ، بوی تلخ سیگار را حس میکردم ، نبوسیدمت ،ترسیدم ناراحت شوی بفمم که سیگار می کشی.
بعد همان دوستانت وقتی آمدند با چند نفر با لباسهای سفید بردندت من نشسته بودم روی مبل، روبروی قاب عکس و یادم می آمد اولین باری که من از تو ی قاب عکس بیرون آمدم درست سه سال پیش بود . درست همان موقع اولین باری بود که توی گوشم زدی .
ا ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش
ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن وه ی
* امیرشاهی، مهشید: در سفر
* امیرشاهی، مهشید: در حضر
* امیرشاهی، مهشید: ادّه
* امیرشاهی، مهشید: سگ ها
* امیرشاهی، مهشید: سار بی بی خانم
* امیرشاهی، مهشید: خرمشهر- تهران
* امیرشاهی، مهشید: آخر تعزیه (صدا)
* امیرشاهی، مهشید: نام، شهرت، شناسنامه(صدا)
* امیرشاهی، مهشید: صدای مرغ تنها
* امیرشاهی، مهشید: آغا سلطان کرمانشاهی
* امیری، ناتاشا: غم باد
* امیری، ناتاشا: یکی همین نزدیکی ه
* امیری، ناتاشا: آن كه شبیه تو نیست
* امیری، ماهزاده: ما خاطره ایم
* امیری، ماهزاده: سایه های سربی
* امیری، ماهزاده: آناهید اپرناک
* امینی، علی: دایی هندی من
* امینی، علی: همسایه
* بهار، شمیم: سه داستان عاشقانه،(PDF)
* بهارستانی، آزاده: پرده
* بهارلو، محمد: تابوتی بر آب
* بهارلو، محمد: هفت سین
* بهارلو، محمد: چاقو
* بهارلو، محمد: عُقلای مجانین
* بهرامی، آذردخت: شب های چهارشنبه
* بهرامی، میهن: حاج بارك الله
* بهرامی، میهن: باغ غم
* بهزادی، فرناز: عمو جان قوام
* بهنیا، کامران: عارفی در پاریس
* بیجاری، بیژن: دانای کل
(PDF)
* تقوایی، ناصر: آقا جولو
* تیموری، سوسن: سکوتم
* تینا. ک: مسافر
* تینا. ک: نجات
صدا)
* خاكسار، نسیم: پیر مرد بقال خرزویل...( صدا)
* خاكسار، نسیم: زولو،(PDF)
* خاكسار، نسیم: شاخ سرسبز نخلی در قاب پنجره،(PDF)
* خاكسار، نسیم: شكل واقعی من،(PDF)
* خاكسار، نسیم: قتل پرنده باز،(PDF)
* خاكسار، نسیم: كریستینا،(PDF)
* خاكسار، نسیم: مرائی کافر است،(PDF)
* خاكسار، نسیم: وقتی لیز غرق شد،(PDF)
* خاکسار، نسیم: سگی زیر باران،(PDF)
* خاکسار، نسیم: یک روز واقعی تابستان
* خاکسار، نسیم: دیوار و درخت سه پستان
* خاکسار، نسیم: پروانه ای بر گور آنت
* خالقی مطلق، جلال: گنجشک های پکن
* روانی پور منیرو: ما فقط از آینده میترسیم
* روانیپور، منیرو: خانه اشباح
* روانی پور، منیرو: چهارمین نفر
* ریاضی، امیرتاجالدین: عبور و مرور
زراعتی، ناصر: خواب آبی و کلاغها
* ساعدی، غلامحسین: گدا
* ساعدی، غلامحسین: آشفته حالان بیدار بخت
* ستوده، مرضیه: امروز چه خواهی شوی
* ستوده، مرضیه: بازیسیی بابوشکا
* ستوده، مرضیه: بمب ساعتی
* ستوده، مرضیه: تاپ تاپ خمیر
* ستوده، مرضیه: سنگ
* ستوده، مرضیه: چند پر پونه
* ستوده، مرضیه: ریو ریو، رَ رَ ریو
* ستوده، مرضیه: خداحافظ تهران
* ستوده، مرضیه: زیاده قربانت صادق خان
* ستوده، مرضیه: آهوی رمیده
* ُ(PDF)
* سردوزامی، اکبر: انسان معاصر،(PDF)
* سردوزامی، اکبر: فخرالنساء و بچه های خیابانی،(PDF)
* سردوزامی، اکبر: داستان ابتدایی ی اکبر،(PDF)
* سردوزامی، اکبر: در عمق آلت زن شما یک دهانه هست،(PDF)
* سردوزامی، اکبر: غروب اول پاییز (مجموعه داستان)
* سردوزامی، اكبر: مومیایی ،(PDF)
* سردوزامی، اکبر: مونولوگ پاره پاره شاعر شم،(PDF)
* سردوزامی، اکبر: نوبت رقص من،(PDF)
* سردوزامی، اكبر: اصغر دونهگیر،(PDF)
* سردوزامی، اكبر: امیر من (1) ( 2)،(PDF)
* سردوزامی، اكبر: بازنویسیی روایت شفق،(PDF)
* سردوزامی، اكبر: برادرم جادوگر بود،(PDF)
* سردوزامی، اكبر: بگذار من امشب شبی شوم به تمامی،(PDF)
* سردوزامی، اكبر: بوی عطری تازه،(PDF)
* سردوزامی، اكبر: حكایت آن روزها، (PDF)
* سردوزامی، اكبر: گوشهای از روایتِ اعظم،(PDF)
* سردوزامی، اكبر: مقدمهای برادبیات ِ معاصر دانمارک،(PDF)
* سردوزامی، اكبر: من هم بودم،(PDF)
* س
نقد داستان امروز
تفاوت ماهوی داستان مدرنیستی
و داستان پست مدرنیستی
1 ) در داستان پست مدرنیستی ، برخلاف داستان مدرنیتسی كه شخصیت ، جهان را به خود و دیگری تقسیم می كند ، شخصیت از همان ابتدا به تقسیم بدنی خود و دیگری اعتقادی ندارد .دنیای واحد و سخت عقلانی ، به عنوان تنها دنیای ممكن كنار می رود ، دنیاهای متعدد تجربه می شوند . روایت های كبیر حذف می شوند ؛ زیرا در پی یكسان سازی هستند تا بتوانند جهان را در یك نظام معین جای دهند و بشناسند . پس ادبیات پست مدرنیستی در برابر روایات كبیر موضع گیری می كند .
2) دیگرها در ادبیات پست مدرن به مركز پرتاب می شوند و دیگر مكان ها حضور می یابند . دیگر مكان سازی . بوطیقای ادبیات پست مدرن است و هرگونه آرزو برای شبیه سازی متن با جهان واقع را از بین می برد . متن با جهان واقع هیچ نسبت آینه گونی ندارد ؛ از این رو حتی با مفهوم مولف نیز در می افتد . وجود خالق انكار می شود تا متن بتواند به خود رجوع كند . این ادبیات با مفهوم بازنمایی به صورتی دیگر برخورد می كند . .
3) سبكی ، تندی ( هم در مفهوم كاربست ابزار و هم سرعت در جریان روایت ) ، دقت (هم در طرحی فرمان و هم در بیان لفظی ) ، رویت پذیری ( هم در جزییات شگفت آور و هم در حدود خیال ابداعی حتی در شكل فانتزی ) چند گانگی ( هم در تركیب هنری و هم در نمایش تقاطع بی پایان چیزها )
4) در یك داستان پست مدرن ممكن است خود نویسنده چه به عنوان راوی و چه غیر راوی حضور پیدا كند . حتی ممكن است از شگردهای داستان نویسی خود حرف بزند و چه بسا به موارد كم اهمیت تر اشاره كند . مثلا بگوید ـ الان كه دارم جنگل سرد و تاریك و پر از جانوران درنده را برای شما می نویسم ، خودم در اتاقی گرم و راحت و امن پشت میز كارم نشسته ام چنین متنی با خود زندگی نامه یا سرگذشت ، نامه فرق دارد .
5) در داستان مدرنیستی ما با متن هایی سرو كار داریم كه به نوعی ناتمامند ، یعنی پایان ندارند و متن ها به شكلی نا كاملند . شخصیت ها به شناخت خود از جهان پیرامون تردید دارند و همواره در پی آنند كه دامنه و حدود آگاهی شان را مشخص كنند . شخصیت به دنبال آن است كه هویت واقعی خویش را دریابند ، از این رو به تفسیر جهان مشغول می شود . به همین دلیل می توان گفت كه منطق داستان مدرنیستی ، همان منطق داستان پلیسی است . همیشه ترس از افشا راز هم وجود دارد . به عبارتی ، داستان مدرنیستی ، روایت حركت از بحران هویت به آگاهی است . بنابراین ، این پرسش ها مطرح اند : چه چیزهایی را باید شناخت؟ چگونه می توان به شناخت رسید و چقدر می توان به درستی این شناخت یقین پیدا كرد ؟ حدود شناخت و آگاهی ممكن كجاست ؟ و چگونه می توان جهانی را تفسیر كرد كه من هم جزیی از آن هستم . این پرسش های معرفت شناسانه موضوعهایی را نظیر آمادگی انسان برای تحصیل آگاهی ، ساختارهای متفاوت دانش و مسأله شناساییناپذیریامحدودههایآگاهیراشامل میشود.
6) در مدرنیسم انسان با نام سوژه به شناسایی ابژه میپردازد . به اعتباری ، جهان به خود و دیگری تقسیم شده است و در هر حوزه ای ، غیر سازی انجام می شود و انسان می تواند با این عمل برای خود هویتی بسازد. اما در ساختار گرایی ، تضاد بین خود و دیگری ذاتی نیست و جایگاه برتر خود نسبت به دیگری تمایزی است كه از نظر معرفت شناختی ، اثبات ناپذیر و صرفا انتخابی اخلاقی است . در ادبیات كلاسیك ، داستان بازسازی زندگی واقعی نیست ، بلكه آینه تمام نمای زندگی (بازنمایی ) زندگی است ، اما در ادبیات پست مدرنیستی ما رابطه ای با واقعیت نداریم .
توضیح درباره بازنمایی ( و پست مدرنیسم )
عصر كلاسیك در پی آن بود كه از طریق نظم بخشیدن كامل به نشانه ها ، برای بازتاب نظم جهان و نظام هستی، یقین وقطیعتی تام پیدا كند . دانایی انسان ، سازنده اصلی نیست بلكه صرفا توضیح دهنده است . مسأله اصلی این بود كه وسیله بازنمایی نظم جهان قابل اعتماد و شفاف باشد و نقش انسان هم آن بود كه توضیحی از این نظم بدست دهد . یادمان باشد كه در این نظام جایی برای انسان به عنوان باز نماینده وجود ندارد . به عبارت دقیق تر ، در این مدل عمل بازنمایی ، بازنماینده و بیننده جایی ندارند .
در نظام دانایی كلاسیك ، انسان به مثابه موجودی كه هم كل تصویر جهان را در می یابد و هم وارد آن می شود ، تصور ناپذیر است . در دور بعدی یا عصر مدرن ، انسان ظهور می كند كه فاعل شناسایی است و به عنوان سوژه نقش نوشتن را بر عهده میگیرد تا از این طریق جهان را كه به مثابه ابژه است ، درك كند . این حركت ، نه تنها به درك جهان بلكه به فهم خویشتن و انسان هم می رسد . ( فاعل شناسایی انسان ) مجبور است انسان را (موضوع شناسایی ) را به مثابه مفعول شناسایی بگیرد . (فاصله زمانی حتما رعایت می شود )
در پست مدرنیسم اما ، انسان در آن واحد هم سوژه است و هم ابژه .
نگاه به تاریخ
از نظر ادبیات پست مدرنیستی ، تاریخ آن چیزی نیست كه ما از گذشته می شناسیم ، بلكه این تاریخ، خود طرح ( پیرنگ ) داستانی دارد . پس باید دید تاریخ از زبان چه كسی گفته شده است ؟ تاریخ برای چه هدفی و منظوری نوشته شده است ؟ تاریخ به نام چه كسی یا چه كسانی نوشته شده است ؟
ادبیات پست مدرنیستی ، دنبال تاریخ های عد ناگفته ، پنهان شده و پنهان نگه داشته ، فراموش شده یا عملا به بوته فراموشی سپرده شده ، نادیده شده ، بی اهمیت و ریشه كن شده می رود تا از نگاه خطی و پذیرش فرجام امروزی آن طفره برود ، بنابراین مركز موجود در روایت تاریخ متلاشی میشود و حاشیه ها و كناره ها ارزش پیدا می كنند .
حتی از دید بعضی از نویسندگان پست مدرن ، خود تاریخ هم مانند یك داستان معمولی ، از طرح در هم تنیده ای برخوردار است .
نگاهی به ادبیات داستانی در ایران
غلام رضا مرادی صومعه سرایی
تاریخ داستاننویسی در ایران به سده های نخستین بازمیگردد و ادبیات کهن ما با انواع و اقسام صورتهای داستانی افسانه، تمثیل، حکایت و روایت آمیخته است؛ اما داستاننویسی جدید ایران ادامه طبیعی و منطقی این ادبیات نیست و در شیوه ی جدید داستانپردازی حتا جای پایی از این میراث کهن باقی نمانده است. ما در این نوشته می کوشیم تا ضمن ارایه ی تاریخ کوتاهی از روند شکلگیری و تکامل رمان در جهان، تحول تاریخی شیوههای قصهگویی و داستانپردازی در ایران را نیز بکاویم و شماری از نویسندگان و آثار شاخص هر دوره را معرفی کنیم.
داستاننویسی به صورتی که کمالیافتهترین شکل آن رادر قالب رمان میشناسیم، به تاریخی برمیگردد که تقابل جهانبینی نو و کهنه، در فاصله ی زمانی اندکی در اروپا و در زمینههای فلسفه و دانش و هنر و ادبیات آغاز شده بود. از این زمان، رمان از رمانس فاصله میگیرد و عالمجادویی و مینوی با جهان واقعی در ادبیات داستانی تفاوت مییابد.
نقطه ی آغاز رمان را به عنوان شکل نوینی در ادبیات، عمومن "دن کیشوت" اثر سروانتس (۱۵۴۷-۱۶۱۶) میدانند که به دلیل شکل ویژه ی روایتی، سرآغاز رمان نویسی به شمار می آید. ولی حرکت رو به پیش رمان پس از سروانتس با دانیل دفو، ساموئل ریچاردسن، و فیلدینگ ادامه مییابد که هر یک به شیوه ی خاص خود و با استفاده از "طرحهای غیرسنتی" به ادامه ی این حرکت کمک میکنند. سپس گوته درآلمان، دیکنز و جرج الیوت و والتر اسکات در انگلستان، استاندال و بالزاک و فلوبر و زولا در فرانسه، هائورن و هنری جیمز و ملویل در امریکای شمالی و گوگول و تورگنیف و داستایفسکی و تولستوی در روسیه، رمان را به اوج اقتدار خود رساندند .رمان با تولستوی که این سلسله را تا نخستین سالهایدهه نخست سده ی بیستم به اوجی تازه برکشید، حرکت رو به پیش خود را همچنان با شتاب طی کرد. سپس همینگوی با دستیابی به سادگی خاص زبان و نزدیک کردن زبان به گفتار، ادامهدهنده ی مسیر رمان شد. پس از وی ویرجینیا ولف در "به سوی فانوس دریایی"، جیمز جویس در "بیداری خانواده" و "اولیس" کوشیدند نثر را با شعر پیوند بزنند و با استفاده از کلام شعرگونه شیوههای بیانی قوی تری را بیافرینند.
داستان نویسی امروز ایران بر بستر جریانی که نزدیک به صد سال از عمر آن میگذرد، گذر کرده است، ولی داستاننویسی در ایران، دیرندهتر از این تاریخ است. اصولن هنگامی که در ادبیات جدید به عنصر داستان توجه میکنیم، به معنای "پیجویی" میرسیم که در واقع مفهوم قصه در قرآن است و مفهوم تسلسل و تداوم و این که بعد چهروی می دهد از آن بر می آید. سوره ۱۲ قرآن، سوره ی یوسف، تنها سورهای است که به طور مشخص و انحصاری درباره یک داستان صحبت میکند و موضوع آن نیز ماجراهای زندگی یوسف است؛ در آغاز سوره اشارهای است به قصهگویی خداوند و این که این قصه (قصه یوسف) به ترین قصههاست و خداوند روایتگر حقیقت این قصه است. در این قصه اتفاق پشت اتفاق روی میدهد؛ هر آیه حکایتگر رویداد تازهای است و نماد و اشاره سراسر آن را آراسته؛ تعبیر "احسن القصص" به دلیل عمق و وجه های گوناگون این داستان،با موضوع آن تناسبی منطقی دارد.
نامِ سوره ی ۲۸ قرآن نیز که داستان موسا در آن مطرح شده، "قصص" است، یعنی سوره یداستانها و همین داستانهاست که از باب حقیقت و نسبت به امر واقع، سرشار از عبارتها و اشارههاست و رازهای نهفته بسیاری در خود دارد. این لایههاینهفته در قرآن در طول زمان به زبانهای گوناگونی تفسیر و بازنویسی شده و از دل این قصهها قصههای دیگری بازآفریده و برگرفته شده است. در ادبیات عرفانی به ویژه در مثنوی مولوی، نگاه تازهای به قصههای قرآن به ویژه به قصه ی یوسف شده است و این رشته هیچگاه در هزار سال ادبیات منظوم و منثور ایران گسسته نشده است.
۱- داستاننویسی در ادبیات کهن ایران:
ادبیات کهن ایران به انواع و اقسام صورتهای داستانی افسانه، تمثیل، حکایت و روایت آمیخته است. ولی داستاننویسی جدید ایران، ادامه ی طبیعی و منطقی این ادبیات نیست و در شیوه ی جدید داستان حتا کمتر جای پایی از ادبیات کهن ما دیده نمیشود؛ امکانات داستاننویسی قدیم در جریان داستان جدید راه نجسته است و درست به همین دلیل، مخاطب اصلی داستان امروز از تاریخ دیرین داستانی ما بیاطلاع است و آن را جز به شکل جدیدش نمیشناسد.
شاهنامه ی فردوسی، ویس و رامین فخرالدین اسعد، پنج گنج نظامی و گلستان و بوستان سعدی به همراه نمونههای فراوان دیگر همچون سیاستنامه که دارای قصههایی در دانش کشورداری است، و اسرارالتوحید که دارای قصههایی در احوال عارفان است، عقل سرخ و آواز پر جبرییل، که عرفان و استوره در آن ها درآمیخته است، تاریخ بیهقی که قصههای تاریخی آن در عین سادگی، بسیار جذاب و خواندنی است، بخشی از تاریخ ادبیات داستانی ما را شکل میدهند. این تاریخ در سیر خود با حکایت های تمثیلی و استعاری کلیله و دمنه، قصههای تمثیلی و تربیتی قابوسنامه، حکایات پراکنده ی جوامعالحکایات و لوامعالروایات و داستانهای عامیانهای همچون هزار و یک شب، سمک عیار، رموز حمزه، حسین کرد شبستری، امیر ارسلان نامدار و ... کامل میشود.
۲- شگلگیری رمان در آستانه مشروطیت
یحییآرین پور در جلد دوم "از صبا تا نیما" مینویسد: "رمان و رماننویسی به سبک اروپایی و به معنای امروزی آن تا شصت هفتاد سال پیش که فرهنگ غرب در ایران رخنه پیدا کرده، در ادبیات ایران سابقه نداشت. ابتدا رمانها به زبانهای فرانسه و انگلیسی و روسی و آلمانی یا عربی و ترکی به ایران میآمد، و کسانی که به این زبانها آشنا بودند، آنها را میخواندند و استفاده میکردند. سپس رمانهایی از فرانسه و سپس انگلیسی و عربی و ترکی استانبولی به فارسی ترجمه شد ... این ترجمهها بسیار مفید و ثمربخش بود، زیرا ترجمهکنندگان در نقل متون خارجی به فارسی، قهرن از همان اصول سادهنویسی زباناصلی پیروی میکردند و با این ترجمهها در حقیقت، زبان نیز به سادگی و خلوص گرایید و بیان، هرچه گرمتر و صمیمیتر شد و از پیرایه ی لفظی و هنرنماییهای شاعرانه که به نام فصاحت و بلاغت به کار میرفت، به مقدار زیادی کاسته شد ".
رواج ترجمه ی رمانهای غربی و نظیرهنویسی آنها در ایران، بیشک به حرکتهای اجتماعی یاری رسانده است که حاصل آن آشکار شدن تضاد میان حکومت و مردم و نتیجه ی نهایی آن امضای فرمان مشروطیت توسط مظفرالدینشاهقاجار بود و در ادامه، اصلاحات اداری، بسط تجدد و ترقی، گسترش علوم جدید،گام به گام پذیرش اجتماعی یافت و نوگرایی در فرهنگ، کمکم بخشی از نیاز عمومی جامعه شد و "شکل ساده و تعلیمی نثر منشیانه قاجاری، یعنی سبک قائممقام فراهانی، امیر نظام گروسی و مجدالملک سینکی در برخورد با فرهنگ غرب، روش جدلی و منطقی" پذیرفت.
تاریخ قصهنویسی در ایران، تاریخ انقلاب در زبان نیز هست، زبانی که پس از مشروطیت به سوی نحوه ی گفتار مردم عادی آمده است و خود را از معانی بیان پر تکلف و بی هوده ی لفظی نوعی "زبان مجلسی" نه اجتماعی، رهایی داده است .
درک ضرورت تحول در زبان نگارش تا آن حد برای روشنفکران و روشنبینان جامعه آسان شده بود که در بسیاری از یادداشتها و نامههای بر جای مانده از آغاز مشروطیت، به این ضرورت تغییر شیوه ی نگارش و دستیابی به نگارشی که نتیجه ی آن، گونه ی ادبی جدیدی باشد، برای بازتاب درست تحولات اجتماعی، اشاره شده است.
تنی چند از پژوهندگان ادبیات مشروطه و تاریخ بیداری ایرانیان، سادهنویسی و شکل بیانی مؤثری را که در آخرین سالهایپیش از مشروطه در ایران رواج یافته بود، در پیدایی این تحول سیاسی و اجتماعی بیتأثیر ندانستهاند و به ویژه کتابهایی همچون "سیاحتنامه ابراهیمبیگ" اثر زینالعابدین مراغهای را - که توانسته است فساد دوران سالهای قبل از مشروطیت را با قلمی که یادآور تواناییهای ولتر در نشان دادن و رسوا کردن عوامل فساد است، رقم بزند ـ در این فرایند، اثرگذار و شایان توجه میدانند و همچنین ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی از کتاب "حاجیبابای اصفهانی" نوشته ی جیمز موریه ـ که نثر آن برخاسته از نثر منشیانه ی قاجاری و وضوح و بیتکلفی شیوه ی داستاننویسی فرنگی و توجه به اصطلاحات، واژه ها و مثل های بومی ایران است ـ بر آثار دو نویسنده بزرگ بعدی: علیاکبردهخدا و محمدعلی جمال زاده به طور مستقیم مؤثر میدانند و این ترجمه را بهشکلی، سَلَف واقعی نثر داستانی امروز ایران برمیشمارند .
۱- ۲- نخستین نویسندگان
۱- ۱- ۲- آخوندزاده
برای یافتن نخستین رمان ایرانی باید به سال ۱۲۵۳ش بازگردیم؛ سالی که "ستارگان فریب خورده ـ حکایت یوسفشاه " نوشته م.ف آخوندزاده (۱۱۹۱-۱۲۵۷) را میرزا جعفر قرچهداغی به فارسی برگرداند. آدمیت، آخوندزاده را پیشرو فن نمایش نامهنویسی و داستانپردازی اروپایی درخطه ی آسیا دانسته و اهمیت او را نه در تقدم او بر دیگر نـویسنـدگـان خـاورزمیـن، کـه در خبـرگی او و تکـنیک مـاهرانـهای میدانـد کـه او در نمایش نامهنویسی و داستانپردازی جدید به کار بسته است .
۲-۱-۲- طالبوف
اگر آخوندزاده را نخستین نویسنده ی رمان ایرانی بدانیم که اثر او به زبانی غیر از فارسی تدوین و سپس به فارسی ترجمه شده است، لزومن باید از نخستین کسی که نوشتهای نزدیک به رمان و به زبان فارسی از او بر جای مانده است نام برد: عبدالرحیم طالبوف تبریزی که در سال ۱۲۵۰ ق در تبریز زاده شد و هشتاد سال زندگی کرد. از نوجوانی به قفقاز رفت و تا پایان عمر در آن جا زیست. قفقاز در آن روزگار نزدیکترین کانون اندیشههای نو به ایران بود. طالبوف که از طریق زبان روسی اطلاعاتی به دست آورده بود، از راه قلم به بیداری مردم میکوشید و آنان را به معایب حکومت استبدادی و لزوم مشروطه آشنا میکرد. معروفترین اثر طالبوف "کتاب احمد" است. قهرمان کتاب، فرزند خیالی نویسنده است که پرسش های ساده و در عینحال حساسی درباره ی اوضاع ایران و علل عقبماندگی آن از پدر میپرسد و این پرسش و پاسخ، آیینه یتمامنمایی از مشکلات و گرفتاریهای ایرانِ آن روز را باز میتابانَد .
۲-۱-۳- زینالعابدین مراغهای
زینالعابدین مراغهای (۱۲۵۵-۱۳۲۸ ق) که او نیز در جوانی مهاجرت کرد، از دیگر کسانی استکه اثر معروف او "سیاحتنامه ابراهیم بیگ" ، از نظر قدرت نفوذ بر اندیشه و افکار جامعه ی ایران و هواداران ترقی و اصلاحات، کمنظیر بوده است.
۳- شکلگیری رمان تاریخی
پس از طالبوف و مراغهای، در سالهای ۱۲۸۴-۱۳۰۰ق که مردم برای به سرانجام رساندن انقلاب مشروطه میکوشیدند و جنبش ضد استعماری در گوشه و کنار مملکت به راه افتاده بود، رمان تاریخی به عنوان مطرحترین گونه ادبی رخ نمود.
عمومن از محمدباقر میرزا خسروی کرمانشاهی (۱۲۲۶-۱۲۹۸ ق) یکی از پیشروان نثر نو ادبی به عنوان نویسنده ی نخستین رمان تاریخی ایران نام میبرند. او رمان "شمس وطغرا" را در سال ۱۲۸۷ ق نوشت و در آن، دوره ی آشفته ی حمله ی مغول را به ایران، ترسیم کرد. با اینکه زمینه ی اثر، تاریخی است، خسروی کوشیده روایتی عاشقانه و گیرا، پر از ماجراهای هیجانآفرین پدید آورد.
شیخموسی کبودرآهنگی در سال ۱۲۹۸ ق رمان تاریخی "عشق و سلطنت" یا "فتوحات کورش کبیر" را چاپ کرد؛ میرزاحسنخان بدیع نصرتالوزاره با چاپ رمان "داستانباستان" در سال ۱۲۹۹ق. در تهران، و صنعتیزاده کرمانی با چاپ "دامگستران" و رمان تاریخی "داستان مانی"، نخستین رمانهای تاریخی را پدید آوردند.
۴- شکلگیری رمان اجتماعی در ایران
صنعتیزاده علاوه بر رمان تاریخی، رمان اجتماعی نیز نوشت که به قول نویسنده ی "از صبا تا نیما" ، رمان "مجمع دیوانگان" او نخستین اتوپیا (مدینه فاضله) در زبان فارسی است. مشفق کاظمی با نوشتن "تهران مخوف"، عباس خلیلی با رمانهای "روزگار سیاه" (۱۳۰۳) "انتقام" (۱۳۰۴) و حاج میرزا یحیی دولتآبادی با نوشتن رمان "شهرناز" در سال ۱۳۵۵ ق. نوع دوم از رمانهای فارسی را که زمینه ی اجتماعی در آنها تعمیم بیش تری داشت، با نمایش گوشههایی از زندگی معاصر، یا معایب و مفاسد آن، پدید آوردند.
۵- داستان مدرن (پیش از دهه ی ۴۰)
۱- ۵ - جمال زاده؛ آغازگر راه
آن چه به عنوان قصه به معنای امروزی و به صورت یک شکل نو ادبی در غرب بیش از ۳۰۰ سال سابقه دارد، در ایران عمر آن به ۱۰۰ سال نمیرسد و مجموعه ی قصههای کوتاه "یکی بود یکی نبود" ،سرآغاز قابل اعتنای آن است.
با یکی بود یکی نبود یکی از مهمترین رویدادهای ادبی تاریخ ادبیات ایران روی داده است. "با جمال زاده نثر مشروطیت قدم در حریم قصه میگذارد و حکایتهای پیش از مشروطیت به سوی ابعاد چهارگانه ی قصه یعنی: زمان، مکان، زبان و علیت روی میآورند و کاریکاتورهای دهخدا جای خود را به کاراکترهای جمال زاده میدهند؛ اگر چه این کاراکترها خود در مقایسه با شخصیتهای قصههای هدایت و چوبک و آلاحمد، کاریکاتورهایی بیش نیستند، آنها از یک جوهر شخصی و تا حدی تشخصّ فردی برخوردار هستند که به آسانی میتوان آنها را از کاریکاتورهای اغراق شده ی چرند و پرند جدا کرد. عامل علیت ـ هر قدر هم ناچیز ـ موقعیت کاراکترهای جمال زاده را از کاریکاتورهای دهخدا جدا میکند و از همه بالاتر همه یا بیش تر عوامل و عناصر قصه ی قراردادی و قصهنویسی حرفهای، در قصهنویسی جمال زاده دیدهمیشود ".
هم زمان با جمال زاده، حسن مقدم (علی نوروز) نیز چند داستان کوتاه نوشت؛ ولی داستاننویسی را چندان جدی نگرفت و بعدها به نمایش نامهنویسی روی آورد. اما جمال زاده (۱۲۷۶-۱۳۷۷ق.) نخستین ایرانیای استکه با نیت و قصد و آگاهانه و با ترکیبی داستانی و نه مقالهای، به نوشتن پرداخت و نخستین داستانهای کوتاه فارسی را بهوجود آورد. اگرچه تا قبل از هدایت، نیما و پیش از او ـ و حتا پیش از جمال زاده ـ علی عمو (نویسنده ی نشریه ی خیرالکلام رشت) و کریم کشاورز (نویسنده ی داستان کوتاه "خواب" در مجله ی فرهنگ رشت) و دهخدا در نوشتن داستانوارههای کوتاه و مضمون های زندگی روزمره، جای درخور ستایشی دارند.
۲-۵- هدایت
پس از جمال زاده باید از صادق هدایت بهعنوان شایستهترین میراثدار او نام برد. هدایت از فارغالتحصیلان دارالفنون و دبیرستان سن لویی تهران بود که در سال ۱۳۰۵ ش با کاروان دانشآموزان اعزامی به اروپا به بلژیک فرستاده شد تا در رشته یمهندسی راه و ساختمان تحصیل کند؛ ولی او یک سال بعد برای تحصیل در رشته یمعماری رهسپار پاریس شد. "هدایت در اواخر سال ۱۳۰۸ و اوایل ۱۳۰۹ ش نخستین داستانهای زیبای خود را به نامهای: مادلن، زنده بهگور، اسیر فرانسوی و حاجی مراد در پاریس نوشت و پس از بازگشت به ایران داستان آتشپرست و سپس داستانهای داوود گوژپشت، آبجی خانم و مردهخورها را در تهران نوشت و آنها را با نوشتههای پاریس یکجا در مجموعهای به نام "زنده بهگور" در سال ۱۳۰۹ ش. منتشر کرد ".
بنابراین زنده بهگور نقطه ی تحول داستاننویسی ایران است و از این زمان باید حیات ادبی جدیدی را در ایران در نظر گرفت. هدایت، در سال ۱۳۱۵ ش. به بمبئی رفت. این سفر اگر چه کمتر از یک سال طول کشید، موجب شد که او افزون بر یافتن اطلاعات گسترده ای درباره ی ادبیات فارسی میانه (پهلوی)، شاهکار معروفخود "بوف کور" را که در تهران آغاز کرده بود، به پایان رسانَد و آن را درهمان سال ۱۳۱۵ با خط خود به صورت پلی کپی در نسخه های اندکی و به قولی در ۱۵۰ نسخه تکثیر کند. آلاحمد بوف کور را معروفترین اثر هدایت میداند کهبه دنبال خود سلسلهای از "بوف کور" ها به وجود آورده است. "هدایت در بوفکور همه ی زرّادخانههای هنری خود را به نمایش گذاشته است؛ جملهها موجز، فشرده، شاعرانه و با وجود سهلانگاریهای لفظی، مؤثر و فصیح است. در پرداخت ساخت ساده و انعطافپذیر رمان که هم لحظههای شاعرانه و ظریف را باز میگوید و هم صحنههای پرخشونت را ... توفیقی چشمگیر دارد ".
۳- ۵ - بزرگ علوی
علوی که همچون هدایت از روشنفکران تحصیلکرده ی اروپا به شمار میآید، نخستین قصههای قابل توجهش، مربوط به همان سالهای تحصیل در اروپاست کهدر آنها نوعی گرایشهای رمانتیک نزدیک به روحیه ی ایرانی وجود دارد. او بهتدریج شیوه ی کار خود را تغییر داد و قصههای ممتازی همچون: نامهها، رقص مرگ، گیلهمرد و رمان "چشمهایش" را نوشت. ساختار این رمان ـ که شاید بتوان آن را به ترین اثر علوی دانست ـ با وجود وصف صحنههای اجتماعی آن- غنایی است. این شیوه در داستانهای کوتاه او نیز راه یافته است. چمدان، نامه، ورقپارههای زندان، میرزا، ۵۳ نفر، موریانه و هویت (۱۳۷۷) از دیگر آثار اوست.
۴-۵ - صادق چوبک
"خیمهشببازی" نخستین مجموعه ی قصههایچوبک است که در سال ۱۳۲۴ش به شیوه ی قصهنویسان پیشرو پدید آمده و بر آثار نسل نویسندگان همعصر او و پس از وی سایه افکنده است. براهنی قصههایکوتاه چوبک را در تلفیقی متناسب با تکنیک ادگار آلنپو (قصهنویس و شاعر آمریکایی) و تکنیک قصهنویسی اواخر سده ی نوزده روسیه میداند. ولی رمان" تنگسیر" را که بر پایه ی جهانبینی رئالیستی بنا نهاده شده است، به لحاظ ویژگیهای نثری، زیباترین اثر چوبک دانستهاند. پس از تنگسیر، سنگ صبور آخرین رمان چوبک است. پس از خیمهشببازی سه مجموعه ی دیگر از قصههایکوتاه چوبک به نامهای: انتری که لوطیاش مرده بود، روز اول قبر و چراغ آخر، نیز چاپ و منتشر شده است.
۵-۵- بهآذین
بهآذین (محمود اعتمادزاده) پرکارترین و تأثیرگذارترین نویسندهای استکه برای مقابله با سنتهای تاریخنویسی در رمان و مفاخره به گذشتههای دور، به نگارش "دختر رعیت" (۱۳۳۱) دست زد که در شمار نخستین داستانهای روستایی واقع گرایانه ی فارسی قرار میگیرد. از بهآذین پیش از نشر دختر رعیت، دو مجموعه داستان به نامهای پراکنده (۱۳۲۳) و به سوی مردم (۱۳۲۷) انتشار یافته است. ولی مجموعه داستان "مهره مار" و رمان "از آن سوی دیوار" (۱۳۵۱) از آثار جدیدتر اوست که در مجموع از آثار گذشته ی او چندان فاصله نگرفته است.
۶-۵ - جلال آلاحمد
آلاحمد که در داستانهایش بهنوعی تعادل و تصویر بیطرفانه از صحنههای زندگی دست یافته است، نویسندهای است مسئول و متعهد؛ با نگاهی اجتماعیتر نسبت به پیشینیان خود و فردیتی کمتر و با تعهد آمیخته با منش روشنفکری اجتماعگرا که عمومن آثارش در وجه های گوناگون، خالی از این دیدگاه و نگرش نیست. مدیر مدرسه، نفرین زمین، سه تار، زن زیادی، پنج داستان، دید و بازدید و "ن و القلم" ازمشهورترین آثار داستانی اوست. اگر چه چند تک نگاری و کتابهای "غربزدگی" و "در خدمت و خیانت روشنفکران" نیز از آثار مشهور اوست، که تفکر اجتماعی و ادبی نویسنده را تا پس از سالهای چهل، نشان میدهد.
۷- ۵ -ابراهیم گلستان
ابراهیم گلستان در نخستین مجموعه ی داستانش "آذر ماه آخر پاییز" (۱۳۲۸) نشان داده است که در بهکارگیری صنعت داستاننویسی، به ویژه پیروی از شیوه و شگرد نگارشی فالکنر، چیرهدست است. شکار سایه، اسرار گنجدره جنی و "جوی و دیوار" و "تشنه" از دیگر مجموعههای داستانی اوست که نویسنده در مجموع آنها در شکستن زمان و به زمان حال آوردن رویدادها، موفق بوده است.
۸-۵ - بهرام صادقی
هم ارز با آلاحمد و گلستان، بهرام صادقی سر برمیکند و از سال ۱۳۳۷ نخستین قصههایش را در مجله ی سخن به چاپ میرساند. صادقی جستوجوگر لایههای عمیق ذهنی بازماندگان نسل شکست است. دو اثر معروف صادقی عبارتند از: ملکوت، "سنگر و قمقمههای خالی".
۶- داستان مدرن (پس از دهه ی ۴۰)
از دهه چهل بهاین سو، بهتدریج باید حساب تازهای برای ادبیات داستانی ایران گشود: غلامحسین ساعدی در نمایش و تشریح فقر، هوشنگ گلشیری با آوردن تکنیکتازهای در نوشتن ـ بهویژه با شازده احتجاب ـ، نادر ابراهیمی با حکایت های شبه کلاسیک، جمال میرصادقی با ایجاد طیف جدیدی از قصه در حد فاصل زندگیسنتی و نو و محمود دولت آبادی با رئالیسمی برخاسته از مکتب گورکی و توانایی کممانند در توصیف و بیان حرکت، احمد محمود، اسماعیل فصیح، علیاشرف درویشیان، ناصر ایرانی، علیمحمد افغانی، منصور یاقوتی و نسلجدیدی از نویسندگان همچون: احمد مسعودی، محمود طیاری، مجید دانش، آراسته و ... و زنان داستاننویسی چون مهشید امیرشاهی، گلی ترقی، شهرنوش پارسیپور، غزاله علیزاده و چهره شاخص این گروه، سیمین دانشور، هریک بخش عمدهای از تحول داستاننویسی سالهای پس از چهل را به خود اختصاص دادند.
۱-۶ - سیمین دانشور
سیمین دانشور در این میان با نوشتن رمان سووشون (۱۳۴۸) به سرعت به برجستگی شایستهای رسید.
برای سووشون در بخش رمان اجتماعی ایران منزلت مهمی قایلند و این اثر را نخستین اثر کامل در نوع "رمان فارسی" به شمار میآورند. سیمین دانشور چند مجموعه ی داستان کوتاه و دو جلد از رمان "جزیره سرگردانی" را نیز در سالهای اخیر نوشته است که این اثر به نظر مخاطبان او در اندازههای سوشون نیست .
۲-۶ - احمدمحمود و معاصرانش
در میان داستاننویسان دهه ی چهل به بعد، احمد محمود که رمان "همسایهها"ی او (۱۳۵۳) از نظر گستردگی و تنوع ماجراها، تعداد شخصیتها و گستردگی لحن محاورهای و توصیفات جزء به جزء از حرکات و گفتوگوها در میان رمانهای ایرانی ممتاز است، با رمانهای داستان یک شهر ، زمین سوخته، مدار صفر درجه و ... همچنان داستانسرای جنوب ایران (خوزستان) باقیماندهاست. اگر همسایههای احمدمحمود (متولد ۱۳۱۰) را فصل ممیزهای در رماننویسی اواخر سالهای پیش از پیروزی انقلاب بهمن به شمار آوریم، انصاف حکم میکند طلیعه جدیدی را که با بره گمشده راعی (۱۳۵۶) اثر هوشنگ گلشیری، باید زندگی کرد احمد مکانی (مصطفی رحیمی)، سگ و زمستان بلند (۱۳۵۴) شهرنوش پارسیپور، مادرم بیبیجان (۱۳۵۷) اصغر الهی، سالهای اصغر (۱۳۵۷) ناصر شاهینبر و شب هول (۱۳۵۷) هرمز شهدادی، روی کرد، به یاد داشته باشیم و جلد نخست اثر تحسینبرانگیز محمود دولت آبادی، کلیدر (۱۳۵۷) را نیز به عنوان یک رمان روستایی با همه ی ارزشهای حرفهای رماننویسی، در چشمانداز ادبیات داستانی به شایستگی ببینیم و باب جدیدی را با آنها بگشاییم.
۳-۶ - محمود دولتآبادی
دوره ی کامل کلیدر با (۱۰جلد) پس از انقلاب بهمن منتشر شده است. این رمان عظیم از رویدادهایی سخن میگوید که در محیطهای عشایری و روستایی خراسان میگذرد و به طور عمده، رمانی اجتماعی ـ حماسی است. اشخاص آن برخاسته از موقعیت اجتماعی و حماسی هستند و بر آن نیز اثر میگذارند و خط کلی داستان، مبارزهای دهقانی ـ عشیرهای است و در نهایت بر ضد حاکمیت ستمشاهی. دولتآبادی این زمینه ی فکری را پیش از کلیدر نیز در داستانهای گاوارهبان، اوسنه باباسبحان، لایههای بیابانی و ... نشان داده است. رمان جای خالی سلوچ (۱۳۵۶) نیز داستان فقر و محرومیت مردم است و درگیریهای روستاییان و ایلاتشرق ایران را بازتاب می دهد و تصویرهای حقیقی از زندگی این مردم را به دستمیدهد. آخرین رمان مطرح و قابل اعتنای دولتآبادی، "روزگار سپری شده مردمسالخورده" ، همچنان روایتگر محرومیتها و فقر عمومی است و داستان که از زبان سامون و یادگار ـ دو راوی از یک خانواده ـ نقل میشود، حکایتگر ماجراهای تلخی است که بر سر مردم روستایی در سبزوار از سال ۱۳۰۱ تا دوره ی پس از شهریور ۱۳۲۰ رفته است .
۷- داستان نویسی در دهه های ۶۰ و ۷۰
پس از دولتآبادی در دهه ۶۰ از چهرههای شاخص داستاننویسی به شرح زیر میتوان نام برد:
رضا براهنی: رازهای سرزمین من (۱۳۶۶)، محسن مخملباف: باغ بلور (۱۳۶۵)، منیرو روانیپور: اهل غرق (۱۳۶۸) و دل فولاد (۱۳۶۹). احمد آقایی: چراغانی در باد (۱۳۶۸)، شهرنوش پارسیپور: طوبا و معنای شب (۱۳۶۷)، اسماعیل فصیح: ثریا در اغما (۱۳۶۲) و زمستان ۶۲ (۱۳۶۶) و مجموعه قصههای نمادهای دشت مشوش (۱۳۶۹) و عباس معروفی: سمفونی مردگان (۱۳۶۸). این رمان آخری که به نظر برخی از صاحبنظران به لحاظ ویژگیهای ساختاری قابل مقایسه با خشم و هیاهوی فالکنر است، سرنوشت اضمحلال یک خانواده و بیان کننده ی فنا و تباهی ارزشهاست.
عباس معروفی، دهه هفتاد را نیز با رمان سال بلوا (۱۳۷۱) آغاز میکند. او که از تجربه ی سمفونی مردگان گذشته است، با سال بلوا به فرازی نو در رمان معاصر میرسد.
در سال ۱۳۷۲، ابراهیم یونسی که در ترجمه، چهره ی سرشناسی است، رمان گورستان غریبان را ـ که بیان گوشهای از تاریخ مبارزات مردم مناطق کردنشین است ـ عرضه میکند و اسماعیل فصیح با سه رمان، فرار فروهر (۱۳۷۲)، باده کهن (۱۳۷۳) و اسیر زمان (۱۳۷۳) همچنان پرکار مینماید. اما چهره ی داستانی فصیح را بیش تر باید در دو رمان ثریا دراغما و زمستان ۶۲ جستوجو کرد.
رمان رژه بر خاک پوک (۱۳۷۲) اثر شمسلنگرودی و مجموعه قصه قابل توجه "یوزپلنگانی که با من دویدهاند" (۱۳۷۳) نوشته ی بیژن نجدی، آثار ماندگار و اثرگذاری هستند که در سالهای اوایل دهه ی هفتاد نشر یافتهاند و جامعه ی ادبی ما از آنها بیتأثیر نبوده است.
آخرین رمان مطرح سالهای دهه هفتاد، رمان آزاده خانم نوشته ی رضا براهنی، اثری است آوانگارد و به طوریکه از خود اثر و از قول نویسندهاش برمیآید، ضد واقعیتگرا و ضد مدرن است. ولی ظرافتها و زیباییهای ویژه ی این رمان آن اندازه هست که نتوان به آسانی از آن چشم پوشید .
۸- پس از دهه ی ۷۰
از میان داستاننویسان دهه ی ۷۰ باید در ادبیات داستانی امروز نامهایی چون: امیرحسین چهلتن، جواد مجابی، محمد محمدعلی، مسعود خیام، اصغر الهی، منصور کوشان، رضا جولائی، شهریار مندنیپور، منیرو روانیپور، خاطره حجازی، زویا پیرزاد، حسین سناپور، حسناصغری، ابوتراب خسروی، قائم کشکولی و... را در حافظه ی بیدار خود به عنوان خواننده ی حرفهای داستان نگه داریم و نگرنده ی راه دشوار ولی پیوسته ی داستان متفاوت این عصر باشیم.
نخلهای بیسر نوشته ی قاسم علی فراست، عروج نوشته ی ناصر ایرانی، سرور مردان آفتاب نوشته ی غلامرضا عیدان و اسماعیل نوشته محمود گلابدرهای مقدمهای است ـ اگرچه نه چندان روشمند و قوی و منسجم ـ بر آن چه از نظر موضوعی، راهی نو در ادبیات داستانی امروز ماست.
داستان جنگ در جهان، بخش عمدهای از جایگاه داستانی را به خود اختصاص داده و خوانندگان فراوانی دارد. جنگ هشتساله ی ما نیز میتواند و باید در ادبیات داستانی جای بیش تری را تصاحب کند، و بیگمان نمونههایاندکی را که نام بردیم، و رمانهای اوایل جنگ همچون: زمینسوخته احمد محمود و زمستان ۶۲ اسماعیل فصیح و نمونههای نهچندان قابلتوجهی که در سالهای اخیر چاپ شده است، در این راه بسنده نیست.
منابع
ـ آرینپور، یحیی: از صبا تا نیما (ج دوم(،تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی، ۱۳۵۰.
ـ براهنی، رضا: قصهنویسی ،تهران: نشرنو، ۱۳۶۱.
ـ جمالزاده، سیدمحمدعلی: یکی بود یکی نبود، معرفت، بیتا، بیجا.
ـ ربگرییه، آلن: قصه نو، انسان طرز نو ، ترجمه دکتر محمدتقی غیاثی، تهران: امیرکبیر، ۱۳۷۰.
ـ سپانلو، محمدعلی: نویسندگان پیشرو ایران، تهران: نگاه، ۱۳۶۶.
ـ سلیمانی، محسن: چشم در چشم آینه، تهران: امیرکبیر، ۱۳۶۹.
ـ شمخانی، محمد: "قصه قصه مؤلف است" ،روزنامه جامعه، سال یکم، شماره یکم، اردیبهشت ۱۳۷۷.
ـ عابدینی،حسن: صد سال داستاننویسی در ایران (ج ۱)، تندر، ۱۳۷۶.
ـ قربانی،محمدرضا: نقد و تفسیر آثار محمود دولت آبادی، آروین، ۱۳۷۷.
ـ کوندرا، میلان: هنر رمان ، ج سوم، ترجمه پرویز همایونپور، تهران: نشر گفتار، ۱۳۷۲.
ـ گلشیری، احمد: داستان و نقد داستان، (ج ۱)، تهران: نگاه، ۱۳۷۱.
ـ مرادیصومعهسرایی، غلامرضا: "پایانی برای قصهنویسی سنتی"، رشت، ویژه نامه ادبی و هنری کاچ، ۱۳۷۲.
ـ مویزانی، الهام: آینهها، جلداول، تهران: روشنگران، ۱۳۷۲.
ـ ؟ : نظریه رمان، ترجمه حسین پاینده، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۷۴.
نخستین نسل ادبیات داستانی مدرن ایران
محمد بهار لو
زبان ادبیات داستانی در ایران با پیدایش و رواج روزنامهنگاری ـ بهویژه با انتشار " قانون " و " صوراسرافیل" و ترجمه ی نمایش نامهها و رمانهای فرنگی به زبان فارسی بنیاد گذاشته شد. انتشار کتابهایی نظیر " سیاحتنامه ابراهیم بیگ" ، " مسالک المحسنین" و " سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" ، که اگرچه از لحاظ سبک و خصوصیات ادبی در یک سطح نیستند، در تحول نثر فارسی و پیدایش و تکوین ادبیاتِ داستانی ما تأثیر ژرفی گذاشت.
نثر طنزآمیز و هجایی "ملکم خان" و "دهخدا" و زبان ساده و عامیانه ی "زین العابدین مراغهای" و طلاقت یا فصاحتِ کلام "میرزا حبیب اصفهانی" به مثابه نقطه پایانی است بر یک جریان هزار ساله ادبی، و در عین حال کوششی است در تجدید حیاتِ اشکالِ ادبیاتِ روایی در زبان فارسی.
تأثیر دهخدا در شکلگیری زبان ادبیاتِ داستانی ما بیش از هر نویسنده دیگری محسوس و ممتاز است. در نوشتههای شورانگیزِ دهخدا، به ویژه "چرند پرند"، قطعاتی با ساختار روایی و جود دارد که با استناد به آنها میتوان دهخدا را پیشتاز گرایشهای نو در ادبیات فارسی دانست. در حقیقت دهخدا نه فقط زبان عامیانه را در ادبیات فارسی رواج داد و به آن اعتبار ادبی بخشید، بلکه ورشکستگی فارسی منحط و ملالآورِ منشیان و مترادفبافان را نیز آشکار ساخت. او با انتخاب آگاهانه ی زبان مردم و عرضه ی اصطلاحات عامیانه و ضربالمثلهای رایج در زبان نوشتار، توانست نشان بدهد که کالای مترسّلان ـ آوردن کلماتِ مطنطن و مزین و ذکر مترادفات و معلومات لفظی- دیگر مصرفی ندارد. درواقع استعداد دهخدا در قیاس با دیگر نویسندگان سادهنویس معاصر او در این بود که توانست فارسی عامیانه را با نثرِ مرسلِ کلاسیک از بالای سر جماعت مترادفباف به یکدیگر متصّل کند؛ اتفاق فرخندهای که مفهوم "نویسندگی" را از "سخنپردازی" متمایز ساخت.
امتیاز نوشتههای دهخدا از حیث ادبی در همان چیزی است که به " نثر داستانی" معروف است، یعنی بیان کردن تجربه ی انسانی به سادهترین و والاترین زبان ممکن، به طوری که سیلان آن به راحتی احساس شود. صناعتی (تکنیکی) که دهخدا در چرند و پرند به کار برده است، یعنی ارائه ی یک " طرح" یا " نقشه" (پلان) داستانی و گفت و شنود میان راوی و بدل او یا تکگوییهای بلند، عمیقن خصلت داستانی دارد. در حقیقت در ساختار روایی پارهای از متنهای "چرند پرند"، که با قید احتیاط میتوان روی آنها عنوان داستان گذاشت، کیفیتی هست که نویسندگان نسل اول ما- و پیش از همه جمالزاده - با قدری مراقبت و پرورش، آن را در داستاننویسی خود به کار بردند؛ اگرچه هیچکدام به منشأ این تأثیر پذیری اشاره نکردند. دو نمونه از نثر دهخدا را (هر دو از "چرند پرند") که دارای "طرح" یا "نقشه" داستانی است بخوانیم:
گفت: بنویس "چند روز قبل." نوشتم.
گفت : بنویس "پسر حضرت والا در نزدیک زرگنده." نوشتم.
گفت : بنویس "اسبهای کالسکهاش در رفتن کندی میکردند." نوشتم.
گفت: بنویس "حضرت والا حرصش درآمد.".
گفتم: باقیش را شما میگویید، یا بنده عرض کنم. یک مرتبه متعجب شده چشمهایش را به طرف من دریده گفت: گمان نمیکنم جنابعالی بدانید تا بفرمایید.
گفتم: حضرت والا حرصش درآمد "رولور"ش را از جیبش در آورده اسب کالسکهاش را کشت.
در قطعه ی بالا ، که به صیغه ی اوّل شخص مفرد نوشته شده است، راوی و مخاطب او بدون مقدمه گفتوگویی را شروع میکنند و درباره موضوعی حرف میزنند که ما نمیدانیم، نام کسانی را میبرند که ما نمیشناسیم، و بعد گفتوگویشان که کوتاه و گذرا است، به نظر ما پرت میآید. اما وقتی این گفت وگو ادامه پیدا میکند - چون بر روالی منطقی جریان دارد- ما از آنچه اتفاق افتاده، یعنی همان موضوعی که راوی و مخاطب او درباره ی آن گفت وگو میکنند، سر در میآوریم و مطلب را دنبال میکنیم. این قطعه از لحاظ گفتوگوپردازی یکی از جنبههای اصولی و بدیع ادبیات داستانی است، بهویژه از این جهت که آدمها را معرفی میکند و مایه (تم) مورد نظر نویسنده را به طور سریع، اما غیرمسقیم، در اختیار خواننده میگذارد. نمونه ی دوم:
پار مریزاد، ناز جونیت پهلوون، اما جون سبیلای مردونت، حالا که خودمونیم ضعیفچزونی کردی، نه مال باشی، نه رحیم شیشهبر، نه آن دو تا سید. اینها هیچکودومشون نه ادعای لوطیگریشون میشد، نه ادعای پهلوونی شون، بی خود اینارو چزوندی!
قطعه ی بالا که به صورت تکگویی بیرونی - یا حدیث نفس- است و کیفیتی خطابی دارد که از قواعد ساختِ گفتاری پیروی میکند. املای واژهها به صورت ادبی یا "لفظ قلم" ضبط نشدهاست و بافت عامیانه ی جملهها، کیفیت بافت زبانِ جاری در دهان مردم را واخوانی می کند. به احتمال قوی دهخدا نخستین نویسندهای است که زبان نوشتاری را، چه از حیث ساختِ آوایی و چه از حیث نحوی و گزینش اصطلاحات، به گفتار عامیانه نزدیک کرده است.
در دو قطعهای که در بالا نقل کردیم نویسنده، چون آن که تا پیش از آن مرسوم بوده است، به جای آدمها سخن نمیگوید، بلکه آدمها را وامیدارد که خودشان، متناسب با موقعیت اجتماعی و اخلاقیشان، سخن بگویند. نویسنده در مسند کسی قرار دارد - سعی می کند این طور وانمود کند - که فقط این سخنان را شنیده است، بیآنکه حق دخل و تصرف در این سخنان را به خود بدهد. این همان مفهومی است که جمالزاده از آن به "دموکراسی ادبی" تعبیر میکند، و قهراً در برابر "دیکتاتوری ادبی" یا "آریستوکراسی ادبی" قرار میگیرد.
"جمالزاده" نخستین نویسندهای است که از لحاظ نظری و عملی- در مقدمه ی "یکی بود و یکی نبود" بر داستانهای کوتاهش که نخستین داستانهای ایرانی به معنای امروزی و غربی آن هستند - از اصول ادبی دهخدا حمایت کرد و آنها را پیگیرانه در نوشتههای خود به کار برد. دیباچهای که جمالزاده بر مجموعه داستان ِ "یکی بود و یکی نبود" نوشته است، و غالبن از آن به عنوان یک سند ادبی و به مثابه بیانیه ی اساسی ِ نثر جدید فارسی یاد میکنند، براساس همان تفکّرِ "دموکراسی ادبی" نوشته شده است. این نکته را فوری باید یاد آوری کرد که جمالزاده در زمان نوشتن این دیباچه پیش از آنکه نویسنده باشد، یک دموکراتِ فعالِ وطنپرست است، و نسبت به اینکه مخاطبانِ ادبیات فارسی به عنوان قشری نازک و اندکشمار از میان گروهی خاص برگزیده شوند، معترض است و خواستار آن است که ادبیات فارسی در دسترس همگان قرار گیرد تا به "ترقّی معنوی" و پیشرفت اجتماعی مدد برساند. وظیفهای که او برای نویسنده قایل است، نوشتن سرگذشتهایی است که افکار ترقیخواهانه را با بهکار بردن اصطلاحات و تعابیر متداول ترویج کند. اما با وجود این، تأکید جمالزاده بر جنبه ی آموزشی و اندرزی ادبیات، به هیچوجه به معنای نفی یا کماهمیت تلقّی کردنِ وظیفه یک ادیب، یعنی "اصلاح و ترقّی و تکمیل" زبان نیست. جمالزاده، بیش از مایه و موضوعِ داستان، به سبکِ انشای آن ـ آنچه خود او "انشای حکایتی" یا "انشای رومانی" مینامد - توجّه دارد.
از لحاظ جمالزاده انشای حکایتی یا رمانی، متفاوت و متمایز از "انشاهای قدیمی" (کلاسیک) است، و محدودهای که او برای آن قایل است تمام کلمات و تعبیرات و مثلها و اصطلاحات و ساختمانهای مختلف کلام و لهجههای گوناگون یک زبان را دربرمیگیرد. او بر این عقیده است که اجتناب از به کار بردن کلمات وتعبیراتی که متقدمان و پیشینیان استعمال نکردهاند نویسنده را دچار "محذورات و مشکلات" میکند، زیرا خیالات و احساسات و ذوقِ تازه، کلمات و تعبیرهای تازه را لازم میآورد. طبیعی است که روگردان بودن از الفاظِ نو و قناعت به الفاظِ قدیمی با خیالات و معانی تازهای که همواره به میان میآید نوشته را از طراوت و تازگی میاندازد-در نزد جمالزاده معانی تازه غالبن با اصطلاحات و مثلهای عامیانه خلط میشود، به گونهای که بسیاری از داستانهای او به صورت فرهنگِ لغتِ عامیانه کوچکی جلوه میکند.
جمالزاده در داستانهای "یکی بود و یکی نبود" قیافه ی آدمها و خصوصیات اخلاقی و قومی آنها و فضای محیط را با جزییات و سایهروشنهای دقیق توصیف میکند و گفتار و محاوره ی آدمها را با انبوهی از کلمات عوامانه و "کوچه بازاری" میآراید. زبان او گزارشی و شوخیآمیز است، و وابسته به سنتِ حکایتپردازی اخلاقی و اندرزگویی کلاسیکِ ایرانی است. او همواره با مخاطب خود - خواننده- سخن میگوید و با او به پرسش و پاسخ میپردازد. گاه طفره میرود، ابیات سعدی و حافظ و مولوی را به عنوان شاهدمثال میآورد.
شگرد او در نوشتن، نوعِ پروردهای از خاطرهنویسی است، گونهای روایت یا داستانِ گفتاری است. اغلب مناسبتی ساده را برای خطابت فراهم میآورد و افاضات ـ اندرزگویی سادهوارِِ - خود را در گفتارِ آدمها منعکس میکند. تفاوت جمالزاده از این لحاظ با نویسندگان پیش از او مانند مراغهای و طالبوف در این است که جمالزاده خطابهها و دلالتها را به طور مستقیم و خشک ارائه نمیکند، بلکه گفتارهای خود را از زبان و ذهن آدمها و معمولاً به صورت نمایشی (دراماتیک) بیان میکند. همین خصلت اخیر، یعنی بیان نمایشی از طریق توصیف و فضا (اتمسفر) است که داستانهای جمالزاده را از نوشتههای مایهدار دهخدا متمایز میسازد.
عناصر گفتوگو و بررسی سیرت انسانی، یا "آدمپردازی" (کاراکتریزاسیون)، در داستانهای جمالزاده بر یک روال منطقی جریان دارد، و از طریق این عناصر است که خواننده میتواند مطلب را دنبال کند و "پیام" نویسنده را بگیرد. غالبن دو یا چند آدم برای بحث درباره نکتهای، یا اعلام یک حکم اخلاقی و ادبی و حقوقی، گرد هم میآیند، به گفتوشنود میپردازند تا بر فکر یا مبحثی که هسته ی مرکزی داستان است پرتوی بیفکنند. تقریبن همه چیز را راوی و به شیوه اول شخص مفرد روایت میکند، و توضیح و مفاوضه ی راوی با آدمهای دیگر همآهنگ با مفهومی است که داستان حمل میکند. دیگر آدمها در ارتباط با راوی �نویسنده - به عنوان محرک عمل میکنند، و در مرتبهای پایینتر از جایگاهِ "برگزیده" راوی قرار دارند.
"فارسی شکر است"، نخستین داستان کوتاهِ ایرانی، معروفترین نمونهای است که این خصوصیات را در خود دارد: چهار آدم - راوی، شیخ، مرد فرنگیمآب و رمضان- در دخمهای تاریک، در پشت عمارت گمرکخانه ی بندر انزلی، در بازداشت موقت به سر میبرند، که هر کدام ظاهرن نماینده ی بخشی از جامعه ایراناند. از لحاظ رمضان، که نماینده ی مردم عامی کوچه و بازار است، سه آدم دیگر فرنگی، کافر و دیوانه مینمایند، زیرا "یک کلمه زبان آدم سرشان نمیشود". شیخ در گوشهای چمباتمه زده و مشغول خواندن دعا و گفتن ذکر است. مرد فرنگی مآب سرگرم مطالعه کتاب رمانی است، و راوی که کلاه فرنگی به سر دارد و پس از پنج سال به وطن باز گشته است به خارجیهای ثروتمند شباهت میبرد، و همین راوی است که سرانجام از طربق زبان ساده و شیرین فارسی موفق به ایجاد رابطه با رمضان میشود و سعی میکند برای او توضیح بدهد که آن دو نفر دیگر دیوانه نیستند، بلکه ایرانی هستند، منتها یکی زبان قُح و غلیظ عربی را بلغور میکند و دیگری کلمات فرنگی را. محور داستان، نمایش تباهی ِ زبان فارسی و ردیهای است بر نفوذ کلام بیگانگان. جمالزاده ( در دیباچه ی "یکی بود و یکی نبود") گفته است:
"در این داستان میخواستم به هموطنانم بگویم که اختلاف تربیت و محیط، دارد زبان فارسی را، که زبان بسیار زیبا و شیرینی است، فاسد میسازد و استعمال کلمات و تعبیرات زیاد عربی و فرنگی ممکن است کار را به جایی بکشاند که افراد طبقات مختلف مردم ایران کمکم زبان یکدیگر را نفهمند."
خصلتِ اصلی "فارسی شکر است" در کیفیت گفتوگوپردازی هزلآمیز آن است، و ماجرا و خصوصیت نمایشی (دراماتیک) داستان در مرتبه ی پایینتری قرار دارد. به عبارت دیگر، "فارسی شکر است" نوعی "داستان گفتاری" است که با پایان گرفتن گفتار آدمها، که برای گفتوگو درباره ی نکتهای گرد هم آمده، یا قهرن آنها را گرد هم آوردهاند، همه پراکنده میشوند و راوی و آدمهای دیگر، هر کدام، به راه خود میروند. البته برخلافِ مقامههای کلاسیک، که راوی سخنگوی فعالِ مایشاء است و شنوندگان او را به دلیل کلام حکمتآمیز و بلاغتش تحسین میکنند، در این جا مقام راوی از دیگران برتر نیست، هم سخنگو است و هم مستمع. راوی - نویسنده - از قول آدمهای داستان گفتوگو را نقل نمیکند، بلکه آدمها به جای خودشان، به زبان خاصّ خود، سخن میگویند.
در "فارسی شکر است" گفتوگو، بازتاب شخصیت آدمها است. آدمها همانطور که هستند، متناسب با طبیعت و اخلاق خودشان، حرف میزنند، همانطور که فکر میکنند، یا باید فکر کنند. کلام شیخ و مرد فرنگیمآب برای خواننده قابل فهم و موجه است، زیرا با سرشت و گذشته ی آنها ـ گذشتهای که ما میتوانیم فرض بگیریم- میخواند، و در واقع همین کلام است که خصلت و فردیت آدمها را تعیین و تقویت میکند.
اما نحوه ی ارائه گفتوگو در "فارسی شکر است " و داستانهای دیگر ِ مجموعه ی "یکی بود و یکی نبود" همواره کیفیت طبیعی و حساس خود را ندارد. گاه این حالت برای خواننده پیش میآید که گویی آدمهای داستان جمالزاده دارند برای خواننده - و نه مخاطب خودشان در داستان- حرف میزنند. به این دلیل گفتوگوشان از لحاظِ رابطه ی آدمهای درون داستان- ساخت اجتماعی زبان داستان- قدری نامربوط جلوه میکند؛ زیرا گفتوگو در خدمت القای معنایی است که نویسنده در نظر دارد، معنایی که به اثر الصاق شده است. در چون این لحظاتی، معنی از طبیعتِ گفتوگو، از رابطه آدمها و از نقشه داستان، برنمیجوشد و جزو استخوانبندی یا ساختار داستان نیست.
سبک جمالزاده، مانند دهخدا، مستقیم و گفتاری است، و مشابهتی با نقالی و قصّهگویی عامیانه دارد. کلام به جای تصویر به کار میرود و تابع موضوعی است که داستان بر آن بنا شده است. به عبارت دیگر خواننده در داستانهای جمالزاده با تصویر و تجسمِ حوادث به طور محسوس و زنده ـ چون آن که خصلت نثر روایی است- مواجه نیست، زیرا ساخت زبان داستانهای او گزارشی و تشریحی است؛ داستان به جای آنکه نشان داده شود بیان میشود، و شاید به همین جهت است که جمالزاده بر داستانهای خود عنوان "حکایت" گذاشته است.
در واقع با انتشار "زنده به گور" - اولین مجموعه ی داستان کوتاه "صادق هدایت"، نه سال بعد از چاپ "یکی بود و یکی نبود" است که ما با ترکیبی متناسب و پیچیده از گونههای زبانی، واحدهای واژگانی و اصطلاحات عامیانه روبهرو میشویم؛ یعنی همه ی آن مصالح و موجبات ادبی که برای خلق یک داستان لازم است. آنچه در داستانهای "زنده به گور" نظرگیر و امتیازِ سبک هدایت است، ارائه گفتوگوهای متناسب با آدمهای داستان به عنوان عضو یا نماینده قشرهای گوناگون اجتماعی است. زبان در نزد هدایت پدیدهای یکپارچه نیست، و برعکس ِ زبان ِ جمالزاده به هدف داستانهای او بدل نمیشود. کلمات نه از حیث کلمه بودن، نه به منظور ازدیادِ ثروت زبان و وسیله خطابت و اندرزگویی، بلکه به عنوان ابزار اصلی و ضروری داستان به کار میرود؛ به عنوان ابزاری مشخصن ادبی که نقشی ساختاری در کلّ نظام داستان ایفا میکند.
در داستانهای هدایت، سبک، یا به تعبیر جمالزاده، " انشای حکایتی"، ملازم با مایه (تم) داستان است، و همان عنصری است که ارائه مطلوب نویسنده و برداشت خواننده را از این مطلوب میسر میسازد. سبک هدایت ثابت و بی طرف نیست، بلکه متناسب با اقتضای عناصر داستان- موضوع، نظرگاه، آدمپردازی (کاراکتریزاسیون) و فضا (اتمسفر)- شکل میگیرد، و آن حالتِ عادی و اعتیادی زبانِ داستانهای جمالزاده را ندارد. از دیدگاه هدایت سبک یک کیفیتِ دید است که نه فقط بیان کننده ی موضوع داستان، بلکه نماینده ی رفتار خصوصی (هنرمندانه ی) نویسنده با زبان عمومی نیز هست. در زبان روزمره، بیانِ کلامی، ( آواها وصورتِ جمله و زیباییشناسی کلمات ) ارزش مستقلی ندارد و فقط ابزاری در خدمت ارتباط است. زیرا زبان روزمره زبانِ احتیاج است. اما در بیان ادبی ( زبان ادبی) جنبه ی زیباییشناسی (لحن و لهجه و لفظ و سبک) دارای ارزش مستقل و مهمی است. به عبارت دیگر، زبان احتیاج (زبان پراتیک) توجیهی بیرون از خود دارد و در حکم ابزار است، اما زبانِ ادبی به مقدار فراوان هدف هنرمند و ادیب است.
در داستانهای هدایت زبانِ نوشتارـ نثر طبیعی نویسنده - از زبانِ گفتار- زبانِ محاوره ی آدمها - متمایز است، و این دو از حیث تعابیر و اصطلاحات و خصایصِ زبانی با یکدیگر متفاوتاند؛ و این کیفیتی است که در داستانهای جمالزاده مشهود نیست. در داستانهای جمالزاده زبانِ محاوره ی آدمها از لحاظ گزینشِ کلمات و بافتِ جملات، در امتداد نثر روایی و گزارشی نویسنده قرار دارد. لحن و لهجه و سبک بیانی آدمهای داستانهای جمالزاده تفاوت آشکاری با زبانِ نوشتاری نویسنده ندارد. در قطعه ی زیر از داستان استعاره آمیز "آب زندگی" از مجموعه "زنده به گور" این تفاوت و تمایز به روشنی منعکس است:
"از آنجا بشنو که حسنی با قوزی روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد. تنگ غروب از توی یک جنگل سر در آ ورد. از دور یک شعلة آبی به نظرش آمد. رفت جلو دید یک آلونک جادوگر است. به پیرزنی که آنجا نشسته بود سلام کرد و گفت: ننه جون! محض رضای خدا به من رحم کنین. غریب و بیکسم، امشب این جا یه جا و منزل به من بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا در میام."
در قطعه ی بالا، که از لحاظ شکستهنویسی در ادبیاتِ داستانی ما تقریبن بیسابقه است، زبان واجد تحرک و هیجان است و احساسی از قبل و حرکت در خواننده بر میانگیزد. یک حالتِ ملموسِ عینی و ذهنی در توصیف نویسنده و نقل آدمهای داستان وجود دارد، که هم سبک هدایت و هم لحن آدم ها � نتیجه ی روانی کلام آنها- را نشان میدهد. هدایت کوشیده است تا زبانی بیپیرایه، بدون تدابیر تزیینی، و در منتهای ایجاز و صمیمیت بیافریند. شکل پرورده ی این آزمایشگری، داستان بدیع و دقیقِ "مردهخورها" (از همان مجموعه ی "زنده به گور") است.
مایه ی داستانِ "مرده خورها" بر بنیاد گفتوگوی دو زن، دو هوو، که شوهرشان مرده است، و زنی که برای غمگساری به خانه ی بیوه زنها آمده، استوار است. در این داستان، گفتوگو بازتاب شخصیت ِ آدمها و عنصر سازندهای است و خواننده خود را در طول داستان با آدمها و آنچه میشنود تنها احساس میکند؛ زیرا نویسنده از صحنه داستان غایب است. ما نمیدانیم که بیوهزنها به چه فکر میکنند و نسبت به یکدیگر و حوادث جاری در داستان چه طرز تلقی و واکنشی دارند، مگر از طریق کلماتی که خودشان بر زبان میآورند. نام آدمها نیز موقعی مشخص میشود که آنها یکدیگر را مورد خطاب قرار میدهند - همان کیفیتی که به نظرگاهِ (زاویه دید) عینی معروف است و در اجرای یک نمایشنامه دیده میشود.
در حقیقت، ما طبیعت و موقعیت اجتماعی آدمهای داستانِ "مردهخورها" را از نحوه سخن گفتن و لحنشان میشناسیم؛ بیآنکه نویسنده توضیحی درباره شخصیت آنها به خواننده بدهد. هر آدمی باشیوه ی خاصّ کلام خود حرف میزند، با لحن و لهجهای که دقیقن مبینِ عقیده و شخصیت اوست. آنچه در "مردهخورها" بارز است تسلطی است که هدایت بر گونههای زبانی و متغیرهایی چون موقعیت اجتماعی و جنسیت آدمها- تفاوت در گفتار زن و مرد - دارد و تعبیرات و اصطلاحاتی که در زبان دو هوو - نرگس و منیژه - وجو د دارد علاوه بر اینکه حساسیت و بیمِ آنها را به عنوان دو بیوه زنِ بیسرپرست نشان میدهد مبینِ همان مشخصاتی است که در زبانِ "اختلاط" - گونه گفتاری زنان - دیده میشود؛ مثل:"خاک بر سرم بکنند که قدرش را ندانستم." یا "مرا بیکس و بانی گذاشت! چه خاکی به سرم بریزم. سر سیاه زمستان یک مشت بچه به سرم ریخته، نه یار نه بنشن، نه زغال نه زندگی!" در واقع با همین ترکیب و بافت زبانی است که گفتوگوها متعادل و زنده از کار در میآید و ساخت اجتماعی زبان داستان شکل میگیرد.
در "علویه خانم"، که از لحاظ کاربرد زبان عامیانه - شیوه ی بیان و لهجهها و تلفظها - در ادبیات معاصر ما بینظیر است، تفاوتهای مشخص واژگانی و ساختی کاملن مشهود است. زبان داستان پرمایه و سرشار از کنایه و تمثیل است؛ و همه چیز وابسته به زمینهای است که کلام نویسنده - در هیات گفتوگوی آدمها � میآفریند. اصطلاحات و تعبیرات "صریح" و "مطرود"، به ویژه متلکها و ناسزاهایی که آدمها در مورد همدیگر به کار میبرند، بیش از آنچه روایتگری و داستانسرایی داستان نامیده میشود، اهمیت دارد. از همین جهت، به گمان من، برای آن که داستان "علویه خانم"، یا نوشتههایی که تحت عنوانِ "قضیه" در کتاب "وغوغ ساهاب" منتشر شدهاست، به تر فهمیده شود، لازم است خواننده آنها را با صدای بلند بخواند؛ به گونهای که دارد یک غزل یا قصیده را میخواند.
امتیاز نثر هدایت، درمقایسه با نثر جمالزاده، از حیث کاربردِ کنایهها و مثلهای عامیانه، این است که او هر کلمه و عبارتی را به طور طبیعی و در جای مناسب خود- بدون هیچ اصرار و ابرامی- به کار میبرد، به طوری که با سایر عناصر داستان هیچگونه اصطکاکی پیدا نمیکند. این امتیاز، یا کیفیت، نه فقط عواطف و شخصیتِ اجتماعی آدمها را به روشنترین وجهی نشان میدهد، بلکه ضربان و سیلانِ زبانِ داستان را نیز قوّت میبخشد - در صورتی که کاربرد کنایهها و ضربالمثلهای عامیانه در نثر جمالزاده وسیلهای است که غالبن به هدفِ خود داستان بدل میشود؛ و چون آن که اشاره شد، بسیاری از داستانهای او صورت یک فرهنگ لغت عامیانه کوچک را دارد.
در مقایسه با نثر جمالزاده و هدایت - و از لحاظ موضوعِ بحث ما - نثر بزرگ علوی امتیاز نظر گیری ندارد؛ زیرا آنچه بیش از هر چیز برای علوی اهمیت دارد مایه ی معماآمیزی است که به شیوه داستانهای ماجرایی نقل میشود، منتها در بستری اجتماعی و سیاسی. داستانهای علوی پرمضمون و "گره"دار و سرشار از حالت تعلیق (سوسپانس) است، و اشتغالخاطر خواننده، تا پایان داستانهای او، این است که هر لحظه حدس بزند چه پیش خواهد آمد. به عبارت دیگر پایانبندی در داستانهای علوی به مراتب بیش از آغاز و میانه ی داستان برای او اهمیت دارد. علوی بیش از هر نویسنده دیگری در ایران از ترفندها و صناعتِ (تکنیک) داستان پلیسی استفاده کرده است، و شگرد او تحقیق و مباحثه و گونهای مکاشفه بیرونی ِ پیگیرانه است. راوی در داستان های او معمولن در پی کشف یک راز، یک معماست؛ کشف یک جنایت یاخیانت که منشاء یا مقصد آن عشق یا یک هدف سیاسی است.
علوی نویسندهای است رئالیست - به معنای شناخته ومتعارف آن - و تصویرگر واقعیاتِ پیرامون خود؛ واقعیاتی که او میبیند یا دوست دارد ببیند. او بر خلاف هدایت که زندگی روانی، رویاها و کابوسهای آدمها را نشان میدهد، "تجربه مشهود" و دنیای عینی آدمها را توصیف میکند. زبان داستانهای او "گزارشی" است، ولی این زبان بر بیان تشریحی استوار نیست. اطلاعاتی که درباره ی آدمهای داستان به خواننده داده میشود، از طریق توصیفِ وضعیت و موقعیت خود آدمها و گفتوگوی آنها است و در واقع داستان به طور تلویحی و غیرمستقیم نقل میشود و آدمها کمتر مجال گفتوگو پیدا میکنند.
در داستانهای علوی � کمابیش مانند داستانهای جمالزاده � گفتوگوی آدمها در امتداد زبانِ نوشتاری- نثرِ طبیعی- نویسنده - قرار دارد، و از این لحاظ ما با سبک و لحنِ واحدی در داستانهای او روبهرو هستیم. همان کلمات و اصطلاحات و تعبیرهایی که در زبان نوشتاری نویسنده و جود دارد کمابیش در گفتار آدمها به چشم میخورد. ساختمانِ جمله و عبارتهای داستانهای علوی مبتنی بر قواعد دستوری و دقیق و فصیح است، بدون آنکه کوچکترین بیشکلی یا گسیختگی در آنها دیده شود. آدمهای عامی و بیسواد نیز به صورت ادبی و "لفظ ِقلم" حرف میزنند، و به ندرت تعبیر یا مثل رایجی در زبان آنها دیده میشود؛ و از این لحاظ نثر علوی با نثر جمالزاده و هدایت چندان شباهتی ندارد.
زبان داستانهای علوی فاقد تنوع و بدون آرایش لفظی است، و کلامی که بر زبانِ آدمها جاری میشود خصلت و فردیت آنها را از حیث خصایص زبانی - لحن و لهجه و سبک - نشان نمیدهد. از همین لحاظ فرق مهمی میان آدمهای داستانهای او وجود ندارد، زیرا آنها با زبانی مشترک که متعلق به خود نویسنده است، حرف میزنند؛ کمابیش به همان ترتیبی که خود نویسنده داستان را روایت میکند.
چون آن که گفته شد آنچه برای علوی بیش از هر چیز دیگر اهمیت دارد مایه ی رازآمیز و معمایی داستان است، و زبان او در خدمت چون این هدفی قرار دارد. به عبارت دیگر علوی به جای آنکه ذهن خود را به موضوع سبک یا ساخت اجتماعی زبان داستان معطوف سازد، همه ی تلاش خود را به کار میگیرد تا خواننده را با متن داستان درگیر کند، کنجکاوی و شور و اشتیاق خواننده را برای دنبال کردن ماجرای داستان برانگیزد. در حقیقت خواننده در داستانهای علوی قبل از آنکه با سنخ (تیپ) یا فردیتِ آدمها - شخصیت به طور طبیعی- روبهرو باشد با موضوع و حالت تعلیق داستان مواجه است؛ مشخصهای که امتیاز و اعتبار داستانهای علوی به آن وابسته است.
مهارت در کاربرد گونههای زبانی در آثار چهارمین داستاننویس نسل اولِ نویسندگان ما - صادق چوبک - در مقایسه با نویسندگان هم نسل او چشمگیرتر است. در داستانهای چوبک، هم زبان نوشتار و هم زبان گفتار به زبانِ زنده ی جاری در دهان مردم نزدیک است؛ به طوری که خواننده اغلب احساس میکند با "واقعیت" - و نه "نوشته" - سرو کار دارد. آنچه داستانهای چوبک را از داستانهای نویسندگان پیش - و پس از - او متمایز میسازد تصاویر عینی پروردهای است که از گوشههای پرت و تاریک و قیافه آدمهای پایینترین لایههای جامعه به دست میدهد؛ تصاویری که با صراحت و بیرحمی و در عین حال با باریکبینی و موشکافی ضبط شدهاست ـ آنچه معمولن باعث میشود تا نَسَب نویسنده را به ناتورالیسم برسانند.
در داستانهای چوبک کلمات فقط دارای مفهوم عاطفی و روانی نیست، بلکه صورت و لحن کلمات نیز دارای اهمیت است، و این عنصری است که سبک او را از جمالزاده - به مقدار فراوان- و از هدایت - به مقدار کمتر- متمایز میسازد. سبکِ چوبک با سبک متداول در مطبوعات و تشبیهات و استعاراتِ ادبی رایج در دو دهه آغازین قرنِ شمسی حاضر بسیار متفاوت است. او نخستین نویسنده ای است که جنبههای "آلوده و چرکِ" زندگی را � چون آن که در عالم واقع موجود است - با زبانی بیپرده و با کلماتی "طرد شده" و با سادگی و روشنی وصف کرده است. در مقام مقایسه فقط "علویه خانم" هدایت را از این لحاظ میتوان مهمتراز داستانهای چوبک دانست.
قابلیت چوبک در کاربرد تعبیرات عامیانه ی محلی و گفتوگوهای لهجهدار و شکسته و نیز ضبط زیر و بَم زبانی که فضا (اتمسفر) و رنگ و بوی محلی داستان را میسازد، خیرهکننده است. اما این به آن معنا نیست که خصلت زبان چوبک را منحصرن ناشی از گویشِ (دیالکت) محلی آن بدانیم؛ زیرا زبان او قبل از هر چیز، و بیش از هر نویسنده ی دیگری؛ جزو ساختار داستان او است، گویش زبانِ آدمها - و نویسنده - از چون این اصلی تبعیت میکند. زبان چوبک، به ویژه در عرصه ی گفتوگوی آدمهای داستان، نشاندهنده ی محتوای ذهنی و سوابق زندگی آدمها است؛ هر آدمی به فراخور حال و مصلحت خود و به اقتضای مایه ی داستان سخن میگوید.
چون آن که اشاره شد، قد رت چوبک، در توصیف و نوشتن گفتوگوی آدمهایی است که پیش از آن در صحنه ی ادبیات حضور نداشتند، یا به ندرت، و در حاشیه و به طور خاموش و به عنوان وسیلهای برای پر کردن فضای داستان حضور داشتند. پارهای از این گفتوگوها، که بر اساس زبان زنده و طبیعی توده ی مردم نوشته شدهاست، به قدری واقعی به نظر میرسد که انگار از روی یک گفتوگوی زنده و عینی وانویس شدهاست. تقربین در تمام گفتوگوهای داستانهای "زیر چراغ قرمز" و "پیراهن زرشکی" و نیز تکگویی بلند سید پردهدار در "چراغ آخر" چون این کیفیتی وجود دارد.
خصلت اصلی این گفتوگوها واقعی بودن و ضمنی یا اتفاقی بودن آنها است، زیرا هیچ توضیحی برای خواننده در آنها دیده نمیشود، و این احساس به خواننده دست میدهد که آدمها فقط برای خودشان حرف میزنند و ما بهطور اتفاقی و ناگهانی در معرض گفتوگوی آنها قرار گرفتهایم. طبیعی است که این گفتوگوها با حد اعلای گزینش و تعادل نوشته شدهاست، و به به ترین وجهی احساسات و عواطف گویندگان این گفتوگوها را نشان میدهد. در انشای داستانهای چوبک سبکها و لحنهایی که در میان طبقات مردم و برای مواقع متفاوت متداول است با امتیازهای بارزی مشهود است؛ و این امتیاز یا تفاوت در کاربردِ اصطلاحات و واژهها و گونههای گفتاری نمایان میشود. در رمان معروف "سنگ صبور" ما آدمها - دست کم ده سر آدم - را از طریقِ کیفیتِ زبان و ساخت جملات و لحن آنها میشناسیم، حتا اگر به اسم آدمها در ابتدای نقلها توجه نکنیم. معنی آشکار نقل آدمها دقیقن بر معنی نهفته ی آنها منطبق است، و به همین جهت نویسنده، به عنوان نویسنده، نقشی برای خود قایل نیست و فقط به آنچه آدمها به زبان میآورند- چیزی که نماینده شخصیت آنها است - بسنده شده است.
چون آن که گفته شد چوبک در استفاده از مقدوراتِ بیانی و حالتهای دراماتیک زبان عامیانه، بهویژه در گفتوگونویسی و مکالمه ی لهجهدار، قابلیت و قریحه ی چشم گیری دارد، و در داستانهای او - به ویژه داستانهای مجموعه خیمهشببازی و رمانِ "سنگ صبور" - گونههای متنوع زبان، به فراخور موقعیت آدمها و سنخ (تیپ)ها و بافت اجتماعی داستان به کار رفتهاست. آنچه چوبک را ازنویسندگان همنسل او متمایز میسازد فراوانی اصطلاحات و واژگان وسیع و قابلیت کمنظیر زبانی داستانهای اوست؛ کیفیتی که باعث میشود تا غنای مضمون و اصالتِ احساس در داستانهای او نظرگیر باشد.
نکتهای که درباره زبان پیشروان اصلی نسل اول نویسندگانِ ما کمابیش مشترک است، یا از آن به هدف مشترک آنها میتوان تعبیر کرد، خودجوشی و حساسیت و گویایی است. زبان در نزد این نویسندگان وسیله و ابزاری است ادبی و هنری، که عادتها و سنتها و خصلتهای ویژه ی بخشهایی از مردم جامعه ایران راعرضه میکند؛ ضمن آنکه تفکر و بینش خاص هر نویسنده را نیز، غالبن به طور غیر مستقیم، نشان میدهد.
ادبیات داستانی
(ویژه نامه)
در این بخش که به تازکی راه اندازی گردیده است، مقالات مختلفی را در اختیار شما قرار داده ایم که همه در حوزه ادبیات داستانی تعریف می شوند .اگر مطلبی را از سایت ادبی دیگری به امانت گرفته ایم حتما در پایان مطلب به منبع اشاره کرده ایم. مقالات ارزشمند و داستان های زیبای خود را برای ما ارسال دارید.
برای مشاهده آرشیو ادبیات داستانی
دنیای شعر پارسی اینجا کلیک کنید
صفحه قبل 1 صفحه بعد